مطالب توسط nasknashr

از مژگان شعبانی

خواب دیدم دوباره باهم رفتیم شمال. عین اون‌ دفعه. وسط جنگل و درخت و سبزه. عطر چوب و بوی خیسی. وسط صدای پرنده‌ها و سکوت؛ و بادی که می‌افتاد لای برگ‌ها. تو من رو نشوندی روی یک صندلی و خودت مثل یک درخت پشت سرم ایستادی. روسری‌م رو باز کردی؛ و بعد یهو گیس بافته‌ام […]

از سارا رحمانی نهوجی

وقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دست‌هایش را بشورد غذا گرم می‌شود. آن‌قدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که می‌شست بوی قورمه‌سبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را […]

از مژگان شعبانی

«صبر، به امید وقوع یک معجزه» این عمل در ذاتش ریشه‌ای عمیقا مذهبی دارد.‌ اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آن‌قدر‌ صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادت‌هایش، دیگر برای همه‌چیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه […]

از سارا رحمانی نهوجی

بر خمِ ابروی تو گریستم من باورت نیست سیلی دل را برد به بی‌کران دریا دریا را صدا زدم دریا دریابم لاشه‌ام را سحر از آب گرفت پیرمرد ماهیگیر

از مژگان شعبانی

«بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره بشوی؟»   این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همه‌چیز تنها دو انتخاب داشتم؛ نارنگی یا پرتقال؟ زرد یا سیاه؟ کیم یا لیوانی؟ موزی یا توت‌فرنگی؟ و در نهایت دکتر یا مهندس؟!   نسل من نسلِ انتخاب‌های محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای […]

از حمید شهیری

نرو بمان بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم پیش از این که گلوله‌ها مهمان سینه‌ام باشند قهرمان زیستن کار من نیست بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم ضحاک جسته است کاسه‌های سر خالی است بر دستمان کاسه‌ی گدایی است گلوله‌ها حتی از برف هم که باشد تن را خواهند درید کاوه […]

از احمد رضا احمدوند

میل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که می‌توانستیم چهره‌ی مرگ را هرروز ترسناک‌تر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگه‌ی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا […]

از سارا رحمانی نهوجی

روی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمه‌سبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیره‌ی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن‌ را […]