از مژگان شعبانی

خواب دیدم دوباره باهم رفتیم شمال. عین اون‌ دفعه. وسط جنگل و درخت و سبزه. عطر چوب و بوی خیسی. وسط صدای پرنده‌ها و سکوت؛ و بادی که می‌افتاد لای برگ‌ها. تو من رو نشوندی روی یک صندلی و خودت مثل یک درخت پشت سرم ایستادی. روسری‌م رو باز کردی؛ و بعد یهو گیس بافته‌ام رو از ته چیدی. بهت گفتم: «کاش همه‌ش رو کوتاه نمی‌کردی. خیلی طول کشیده بود تا اون‌قدی شده بود.» گفتی: «ولش کن این موی مُرده رو. مگه این سال‌ها بجز غم و اندوه، بوده. بذار دور بشه هرچی سیاهی و شوربختیه از روی شونه‌هات. بذار سرت آروم بشه. خودت آروم بشی. این‌همه فکر و خیال نکنی. کابوس نبینی. بذار یه بارم که شده راحت بخوابی.» بعد دستت رو دراز کردی و یک بذر از روی زمین برداشتی. دونه رو گذاشتی روی سرم و اون رو زیر موهای کوتاهم خاکش کردی و آخر سر با دست‌های خیست بهش آب دادی. دونه کم‌کم ریشه داد. ریشه‌هاش فروشدن توی پوستم. توی کاسه‌ی سرم چرخیدن و از حدقه‌ی چشمام و دماغ و دهنم بیرون زدن. دور تنم رو گرفتن. سفت. عین پوست. بعد از روی پاهام سر خوردن و رفتن توی خاک. شدم یه درخت. اون‌وقت تو تنه‌ی چوبی و قطورم رو محکم بغل کردی و توی گوشم گفتی: «خواب‌های خوب ببینی.» من آروم شده بودم. تنم بوی جنگل می‌داد و باد لای برگ‌هام می‌پیچید. انگار هزار سال بود که اونجا خوابیده بودم. وسط جنگل و سبزه. بوی خیسی. وسط صدای پرنده‌ها و سکوت. وسط یک خواب. خواب همون دفعه‌ای که رفتیم شمال. همون بار که تو رفتی توی جنگل؛ و دیگه هیچ‌وقت برنگشتی.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید