وقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دستهایش را بشورد غذا گرم میشود. آنقدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که میشست بوی قورمهسبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را که خورد، تلفن را برداشت، شمارهی مهرنوش را گرفت و تمام دق و دلیاش از شرکت را، سر او خالی کرد که چرا غذا خوب گرم نشده است. دلش که حسابی خنک شد قوطی نوشابه کوکا را برداشت و رفت جلوی تلویزیون لم داد و آنقدر بیهدف کانالها را عوض کرد که خوابش برد. وقتی با صدای تلفن بیدار شد، باید میرفت سر صحنهی تصادف
«صبر، به امید وقوع یک معجزه»
این عمل در ذاتش ریشهای عمیقا مذهبی دارد. اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آنقدر صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادتهایش، دیگر برای همهچیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه حقمان بود هم صبر کردیم؛ صبر کردیم تا زمانش برسد و آنقدر به انتظار نشستیم که نفهمیدیم کِی چایمان از دهن افتاد بیآنکه حتی جرعهای از آن نوشیده باشیم؛ و آنقدر به انتظار بزرگشدن ماندیم که نفهمیدیم، پیر شدهایم. ما برای رویاهایمان و برای آن شنبهای که هرگز نمیرسد و حتی برای یک روز بهتر، هرروز را تلف کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که چرا از میان صدوبیستوچهار هزار تن، ما تنها رسم ایوب بودن را مشق کردیم. یادمان رفت که از قدیم گفتهاند:
«گر صبر کنی، زِ غوره حلوا سازم.»
حالا سالهاست که تاکستانها خشکیدهاند و ما همچنان صبورانه به انتظارِ حلوایمان، صبر میکنیم.
بر خمِ ابروی تو گریستم من
باورت نیست
سیلی
دل را برد به بیکران دریا
دریا را صدا زدم
دریا دریابم
لاشهام را سحر از آب گرفت
پیرمرد ماهیگیر
«بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
نرو بمان
بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم
پیش از این که گلولهها مهمان سینهام باشند
قهرمان زیستن کار من نیست
بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم
ضحاک جسته است
کاسههای سر خالی است
بر دستمان کاسهی گدایی است
گلولهها حتی از برف هم که باشد
تن را خواهند درید
کاوه درفش را پایین مرتع دماوند بر زمین گذاشته است
میل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که میتوانستیم چهرهی مرگ را هرروز ترسناکتر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگهی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»
روی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمهسبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیرهی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن را خاموش کند، چشمش به قاب عکس چهارنفرهشان افتاد. چمدانش را روی تخت گذاشت.
قاب خیالم را میبرم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک میجوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتادهام
در برزخ زمان
و خمیده شدهام، از کرنش.
استکانهای ملّای هیئت را شستهام
چه بویی میدهد طمع گس چای شاه
من مردهام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پارهای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من میخواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستارهای چشمک نمیزند
برف نمیبارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شدهام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تبدار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا میمانم
که هنوز رنگ مرگ میزند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار
من از شوکران سکوت گذشتهام
در هیاهوی زمانِ بیخرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم مینوازد
طبلهای تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شدهاند
نطفههایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددانهایشان، خیسیِ شهوت را خشک میکند
و
مدام در هوا، سفیر مادیانهای سیاه چشم غبار میپراکند
خالیام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی
بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچمهای بتها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریشدار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
میخواهم امی باشم
امی
زن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آنموقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمیدانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکهی کوچک قهوه روی لبهاش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجرهی هواپیما به آن خیره مانده بود.