وقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دستهایش را بشورد غذا گرم میشود. آنقدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که میشست بوی قورمهسبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را که خورد، تلفن را برداشت، شمارهی مهرنوش را گرفت و تمام دق و دلیاش از شرکت را، سر او خالی کرد که چرا غذا خوب گرم نشده است. دلش که حسابی خنک شد قوطی نوشابه کوکا را برداشت و رفت جلوی تلویزیون لم داد و آنقدر بیهدف کانالها را عوض کرد که خوابش برد. وقتی با صدای تلفن بیدار شد، باید میرفت سر صحنهی تصادف
«صبر، به امید وقوع یک معجزه»
این عمل در ذاتش ریشهای عمیقا مذهبی دارد. اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آنقدر صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادتهایش، دیگر برای همهچیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه حقمان بود هم صبر کردیم؛ صبر کردیم تا زمانش برسد و آنقدر به انتظار نشستیم که نفهمیدیم کِی چایمان از دهن افتاد بیآنکه حتی جرعهای از آن نوشیده باشیم؛ و آنقدر به انتظار بزرگشدن ماندیم که نفهمیدیم، پیر شدهایم. ما برای رویاهایمان و برای آن شنبهای که هرگز نمیرسد و حتی برای یک روز بهتر، هرروز را تلف کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که چرا از میان صدوبیستوچهار هزار تن، ما تنها رسم ایوب بودن را مشق کردیم. یادمان رفت که از قدیم گفتهاند:
«گر صبر کنی، زِ غوره حلوا سازم.»
حالا سالهاست که تاکستانها خشکیدهاند و ما همچنان صبورانه به انتظارِ حلوایمان، صبر میکنیم.
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
نرو بمان
بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم
پیش از این که گلولهها مهمان سینهام باشند
قهرمان زیستن کار من نیست
بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم
ضحاک جسته است
کاسههای سر خالی است
بر دستمان کاسهی گدایی است
گلولهها حتی از برف هم که باشد
تن را خواهند درید
کاوه درفش را پایین مرتع دماوند بر زمین گذاشته است
میل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که میتوانستیم چهرهی مرگ را هرروز ترسناکتر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگهی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»
روی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمهسبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیرهی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن را خاموش کند، چشمش به قاب عکس چهارنفرهشان افتاد. چمدانش را روی تخت گذاشت.
قاب خیالم را میبرم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک میجوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتادهام
در برزخ زمان
و خمیده شدهام، از کرنش.
استکانهای ملّای هیئت را شستهام
چه بویی میدهد طمع گس چای شاه
من مردهام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پارهای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من میخواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستارهای چشمک نمیزند
برف نمیبارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شدهام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تبدار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا میمانم
که هنوز رنگ مرگ میزند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار
من از شوکران سکوت گذشتهام
در هیاهوی زمانِ بیخرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم مینوازد
طبلهای تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شدهاند
نطفههایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددانهایشان، خیسیِ شهوت را خشک میکند
و
مدام در هوا، سفیر مادیانهای سیاه چشم غبار میپراکند
خالیام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی
بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچمهای بتها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریشدار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
میخواهم امی باشم
امی
زن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آنموقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمیدانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکهی کوچک قهوه روی لبهاش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجرهی هواپیما به آن خیره مانده بود.
نفسهای آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک میشود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفسهای آخرش را میکشید.
ژولیدهام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمیکنم. وقتی سوار اتوبوس میشوم بازهم ژولیدهام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل میشوم. جوان از روی صندلی برمیخیزد و جایش را به من میدهد وقتی روی صندلی مینشینم دلم هری میریزد تازه میفهمم پیر شدهام.
تمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید.
شهر پر شده بود از حفرههای که ته آنها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفرهها میکردند تا انتهای آنها را پیدا کنند. شهردار بیوقفه دیوارهای شهر را جلوتر میکشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفرهها پشت دیوارها از نظر مخفی میماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آنها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.
پشت چراغقرمز هر چقدر پسرک دستفروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجهای نکرد. داغی هوا و التماسهای پسرک از خود بیخودش کرده بود. بیتوجه به ثانیهشمارِ چراغقرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سالها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.
همیشه با خودم فکر میکردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچکدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که بهخاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سالهاست من را ترک کرده است.
تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروسها نوشته بود. خودش میدانست که چیزی از او نمانده است و موریانهها تمام او را خوردهاند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.
سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانهی بیپروایی بود؛ زمانهی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم میلرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانهی تاریکی ابدیست. نوری از کلبهی چوبی میبینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، متصلم، متوسلم، دخیلم هنوز. در آرزوی گلستان شدن آتش نگاهش هستم. آن زمان که ماشه را چکاندم، دلم را به نگاه گرمش سپردم. نیستم، روی خاکم، نگاهش سرد و سوزان است، سوختم. من در آتش نگاهش سوختم. با نگاهش ریشهام را زد.
وقتی از در خانهی مشترکمان رد شدم هیچ خاطرهی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجرهی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی میتوانست خودِ تو باشد.
سوار بر اسب شدم. تاختم. در این فکر بودم که چگونه به او بگویم که کارزان را کشتهاند. خونش هنوز روی دستانم بود. همچنان میتاختم. به هرسو که نگاه میکردم چهرهی کارزان را میدیدم. از دور آنها را دیدم. به آنها که رسیدم همه بدون حرکت ایستاده بودند. نماز میخواندند، نماز میّت.
برای تماشای برگریزان به خیابان پر چنار رفته بودند و محو تماشای برگهای افتاده بر زمین بودند و صدای خشخش برگها که آنها را لگد میکردند، حالشان را خوب میکرد. وقتی بازمیگشت تنها بود. رد سرخ خون روی برگها سر میخورد و تا انتهای خیابان پر چنار میرفت. به همهجا سرکشید و پرسوجو کرد، اما نشانی از او نیافت. به خانه که رسید جمعیت جلوی در ایستاده بودند. جمعیتی کثیر، آنها آمده بودند تا شاعر پیر، زیر بیانیهای را امضا کند تا شهردار متقاعد شود درختهای خیابان پر چنار را قطع کند و اتوبان جدیدی را افتتاح کند. ترس میان جان شاعر دوید.
چند وقتي میشود كه سرما خوردهام. همه به اين باور رسيدهاند. حتي دكترها، اما هيچكس نميداند اين سرماست كه تنهاش به تنهام برخورد كرده. نمیدانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفتهام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.
درمانده شده بود، فوج فوج آدمها در صف بودند. میترسید آب رودخانه کفاف این همه آدم را ندهد. آدمهای زیادی را غسل تعمید داده بود. حالا میدانست باید تمام زمین را غسل دهد و این از توانش خارج بود. یحیی خدای دیگری را فریاد زد.
چند وقتي میشود كه سرما خوردهام. همه به اين باور رسيدهاند. حتي دكترها، اما هيچكس نميداند اين سرماست كه تنهاش به تنهام برخورد كرده. نمیدانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفتهام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.
همیشه با خودم فکر میکردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچکدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که بهخاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سالهاست من را ترک کرده است.
وقتی میرفتم تازه بولدوزرها به جان خانهی پیرمرد افتاده بودند. وقتی برگشتم بهجای آن خانه حیاطدار، بهجای آن حوض کاشیکاریشده، برجی روبهروی آپارتمان ما سبز شده بود. باران میآمد و دلم بدجوری گرفته بود. دیگر نمیتوانستم کوههای پر از برف را ببینم.
حالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
وقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف کند، که در شلوغی خیابان گم شده بود.
جوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
امیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. میخواستم به او نزدیک شوم و او را میان دستانم بگیرم؛ اما از این بلای عالمگیر که در وجود من است، میترسم. کمی بعد نرمی صورتش را احساس کردم. او من را در آغوش گرفته بود. امیدوار شدم.
عزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفستنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچکس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه کردیم. تنهای تنها. درست مثل غروب سیزدهبهدرِ هرسال، که همه دوباره تنها میشدیم.
تنها همان چندلحظه که آوازهخوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازهخوان سکوت کرده بود و او حالا حرفهای جماعت را میشنید باورش نمیشد که از حنجرهی آدمها جز آواز چنین سخنهایی نیز بیرون بیاید
متوهم شده بود. از گوشهایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او داده بود. دروغ میشنید، دروغ.
یوسف بارعام داده بود تا خوابها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستونهای کاخها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خوابهایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.
حسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که میخوابیم. هربار که میگویم خواب، از خنده ریسه میروم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمیبینم. خواب و رویا را باهم در بیداری میبینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفتهام و دستانم را به دورش حلقه زدهام. سیمین هم مدام خواب و بیدار میشود. میدانم که تنها من اینگونه نیستم. حسی در ما وجود ندارد. مثل زمانی که میخوابیم. کاملاً بیحس و کاملاً هوشیاریم. هوشیار اما منفعل. خواب را از چشمانمان ربودهاند و هرروز برایمان خواب جدیدی میبینند. خسته شدهام اما هنوز رویا داریم. فعلا رویا هست، اما خواب نیست.
امنیت. بیخوفی. این روزها سَروَر بارها این جمله را تکرار میکند «برو در خیابانها، آرام میشوی.» رفتهام. ناآرامتر از قبل است؛ اصلا جای من نیست، آرام نمیشوم. تقدسِ واژهی امنیت شکستهشده است، وقتی همیشه خوف دارم. خوف از آرزو شدن نفس. نفسم. به سرور میگویم: «این روزها هرگز آرام نمیشویم، میمیریم، از خوف.»
چراغهای قرمز شهر سالهاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشتهی مهربون اونها را تنبیه کنه شهر پر میشه از دماغهای قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط میبندم که دماغهای قرمز اونقدر دراز بشن که بشه بهعنوان کالایفرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری میشیم که دیگه نمیخواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا بشه برای صادرات دماغ. این یعنی یک جهش اقتصادی، بیهیچ مقاومتی.
میخواست در آن بحران کاری کرده باشد. چیزی بگوید اما انگار دهانش رابسته بودند. مصلحت بود که چیزی نگوید و بنشیند و خیره نگاه کند. وقتی درختان باغ همه خشکیدند، باز چیزی نگفت. مصلحت این بود که چیزی نگوید. وقتی لیلا را نیز با خود بردند باز چیزی نگفت. حالا نوبت خودش شده بود که به قرنطینه برود. میخواست چیزی بگوید؛ یکی به او گفت مصلحت این است که چیزی نگوید.
«ابله چرا از توی آینه به من خیره شدهای؟ خودت هم باور کردهای که ابلهی؟ تمامش کن. از روی چهارپایه بپر تا مثل آونگ به حرکت درآیی و میان زمین و هوا معلق شوی. جماعت بیاید و ببیند و انگ ابله بودن را از روی ما بردارند و بر کس دیگری الصاق کنند. بر کسی که خلاف موج، حرکت میکند.»
آینه شکسته شد و ابلههای کوچک و بزرگ، دوباره زاییده شدند.
همه داشتند فوتبال تماشا میکردند بهجز او که حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست سریال تماشا کند و یا یک برنامهی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای مزاحم از چیست؛ و همان لحظه گزارشگر فوتبال فریاد زد: «توی دروازه و گل…»
سالها بود دیگر از کوچه عبور نمیکرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کجومعوج که یک تیر از وسط آن میگذشت را کنده بودند، نداشت اما نمیدانست که حالا سالهاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمیشود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.
دیر رسیده بود، داروخانه بستهشده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانیاش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبهی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گویندهی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانیتون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…
نسل ما، نسل خوشیهای مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغوحشی، خنديدن به چُست و چابك، همهی اينا يه طرف، ولی هنوز نميفهمم چطوری حاضر میشديم اين حجم از دودِ توی تونل رو بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون سياهی بره و همهچی رو دودی ببينيم.
دنبال کشیش میگشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حسابوکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمیخواست از مسیح بشنود. سالها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر میشود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمیآید؟ چرا برف نمیبارد تا همهجا سفید شود. لب که گشود همهی سنگفرشهای کلیسا سرخ شد و گیوتین یکباره پایین آمد.
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکوقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دستهایش را بشورد غذا گرم میشود. آنقدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که میشست بوی قورمهسبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را که خورد، تلفن را برداشت، شمارهی مهرنوش را گرفت و تمام دق و دلیاش از شرکت را، سر او خالی کرد که چرا غذا خوب گرم نشده است. دلش که حسابی خنک شد قوطی نوشابه کوکا را برداشت و رفت جلوی تلویزیون لم داد و آنقدر بیهدف کانالها را عوض کرد که خوابش برد. وقتی با صدای تلفن بیدار شد، باید میرفت سر صحنهی تصادف
از مژگان شعبانی
داستانک«صبر، به امید وقوع یک معجزه»
این عمل در ذاتش ریشهای عمیقا مذهبی دارد. اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آنقدر صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادتهایش، دیگر برای همهچیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه حقمان بود هم صبر کردیم؛ صبر کردیم تا زمانش برسد و آنقدر به انتظار نشستیم که نفهمیدیم کِی چایمان از دهن افتاد بیآنکه حتی جرعهای از آن نوشیده باشیم؛ و آنقدر به انتظار بزرگشدن ماندیم که نفهمیدیم، پیر شدهایم. ما برای رویاهایمان و برای آن شنبهای که هرگز نمیرسد و حتی برای یک روز بهتر، هرروز را تلف کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که چرا از میان صدوبیستوچهار هزار تن، ما تنها رسم ایوب بودن را مشق کردیم. یادمان رفت که از قدیم گفتهاند:
«گر صبر کنی، زِ غوره حلوا سازم.»
حالا سالهاست که تاکستانها خشکیدهاند و ما همچنان صبورانه به انتظارِ حلوایمان، صبر میکنیم.
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکبر خمِ ابروی تو گریستم من
باورت نیست
سیلی
دل را برد به بیکران دریا
دریا را صدا زدم
دریا دریابم
لاشهام را سحر از آب گرفت
پیرمرد ماهیگیر
از مژگان شعبانی
داستانک«بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
از حمید شهیری
داستانکنرو بمان
بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم
پیش از این که گلولهها مهمان سینهام باشند
قهرمان زیستن کار من نیست
بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم
ضحاک جسته است
کاسههای سر خالی است
بر دستمان کاسهی گدایی است
گلولهها حتی از برف هم که باشد
تن را خواهند درید
کاوه درفش را پایین مرتع دماوند بر زمین گذاشته است
از احمد رضا احمدوند
داستانکمیل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که میتوانستیم چهرهی مرگ را هرروز ترسناکتر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگهی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکروی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمهسبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیرهی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن را خاموش کند، چشمش به قاب عکس چهارنفرهشان افتاد. چمدانش را روی تخت گذاشت.
از حمید شهیری
داستانکقاب خیالم را میبرم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک میجوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتادهام
در برزخ زمان
و خمیده شدهام، از کرنش.
استکانهای ملّای هیئت را شستهام
چه بویی میدهد طمع گس چای شاه
من مردهام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پارهای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من میخواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستارهای چشمک نمیزند
برف نمیبارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شدهام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تبدار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا میمانم
که هنوز رنگ مرگ میزند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار
من از شوکران سکوت گذشتهام
در هیاهوی زمانِ بیخرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم مینوازد
طبلهای تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شدهاند
نطفههایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددانهایشان، خیسیِ شهوت را خشک میکند
و
مدام در هوا، سفیر مادیانهای سیاه چشم غبار میپراکند
خالیام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی
بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچمهای بتها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریشدار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
میخواهم امی باشم
امی
از مژگان شعبانی
داستانکزن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آنموقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمیدانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکهی کوچک قهوه روی لبهاش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجرهی هواپیما به آن خیره مانده بود.
از حمید شهیری
داستانکنفسهای آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک میشود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفسهای آخرش را میکشید.
از حمید شهیری
داستانکژولیدهام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمیکنم. وقتی سوار اتوبوس میشوم بازهم ژولیدهام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل میشوم. جوان از روی صندلی برمیخیزد و جایش را به من میدهد وقتی روی صندلی مینشینم دلم هری میریزد تازه میفهمم پیر شدهام.
از حمید شهیری
داستانکتمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید.
از حمید شهیری
داستانکشهر پر شده بود از حفرههای که ته آنها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفرهها میکردند تا انتهای آنها را پیدا کنند. شهردار بیوقفه دیوارهای شهر را جلوتر میکشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفرهها پشت دیوارها از نظر مخفی میماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آنها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.
از حمید شهیری
داستانکپشت چراغقرمز هر چقدر پسرک دستفروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجهای نکرد. داغی هوا و التماسهای پسرک از خود بیخودش کرده بود. بیتوجه به ثانیهشمارِ چراغقرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سالها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.
از مژگان شعبانی
داستانکهمیشه با خودم فکر میکردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچکدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که بهخاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سالهاست من را ترک کرده است.
از حمید شهیری
داستانکتنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروسها نوشته بود. خودش میدانست که چیزی از او نمانده است و موریانهها تمام او را خوردهاند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.
از احمد رضا احمدوند
داستانکسرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانهی بیپروایی بود؛ زمانهی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم میلرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانهی تاریکی ابدیست. نوری از کلبهی چوبی میبینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، متصلم، متوسلم، دخیلم هنوز. در آرزوی گلستان شدن آتش نگاهش هستم. آن زمان که ماشه را چکاندم، دلم را به نگاه گرمش سپردم. نیستم، روی خاکم، نگاهش سرد و سوزان است، سوختم. من در آتش نگاهش سوختم. با نگاهش ریشهام را زد.
از مژگان شعبانی
داستانکوقتی از در خانهی مشترکمان رد شدم هیچ خاطرهی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجرهی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی میتوانست خودِ تو باشد.
از احمد رضا احمدوند
داستانکسوار بر اسب شدم. تاختم. در این فکر بودم که چگونه به او بگویم که کارزان را کشتهاند. خونش هنوز روی دستانم بود. همچنان میتاختم. به هرسو که نگاه میکردم چهرهی کارزان را میدیدم. از دور آنها را دیدم. به آنها که رسیدم همه بدون حرکت ایستاده بودند. نماز میخواندند، نماز میّت.
از حمید شهیری
داستانکبرای تماشای برگریزان به خیابان پر چنار رفته بودند و محو تماشای برگهای افتاده بر زمین بودند و صدای خشخش برگها که آنها را لگد میکردند، حالشان را خوب میکرد. وقتی بازمیگشت تنها بود. رد سرخ خون روی برگها سر میخورد و تا انتهای خیابان پر چنار میرفت. به همهجا سرکشید و پرسوجو کرد، اما نشانی از او نیافت. به خانه که رسید جمعیت جلوی در ایستاده بودند. جمعیتی کثیر، آنها آمده بودند تا شاعر پیر، زیر بیانیهای را امضا کند تا شهردار متقاعد شود درختهای خیابان پر چنار را قطع کند و اتوبان جدیدی را افتتاح کند. ترس میان جان شاعر دوید.
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکچند وقتي میشود كه سرما خوردهام. همه به اين باور رسيدهاند. حتي دكترها، اما هيچكس نميداند اين سرماست كه تنهاش به تنهام برخورد كرده. نمیدانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفتهام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.
از حمید شهیری
داستانکدرمانده شده بود، فوج فوج آدمها در صف بودند. میترسید آب رودخانه کفاف این همه آدم را ندهد. آدمهای زیادی را غسل تعمید داده بود. حالا میدانست باید تمام زمین را غسل دهد و این از توانش خارج بود. یحیی خدای دیگری را فریاد زد.
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکچند وقتي میشود كه سرما خوردهام. همه به اين باور رسيدهاند. حتي دكترها، اما هيچكس نميداند اين سرماست كه تنهاش به تنهام برخورد كرده. نمیدانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفتهام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.
از مژگان شعبانی
داستانکهمیشه با خودم فکر میکردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچکدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که بهخاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سالهاست من را ترک کرده است.
از حمید شهیری
داستانکوقتی میرفتم تازه بولدوزرها به جان خانهی پیرمرد افتاده بودند. وقتی برگشتم بهجای آن خانه حیاطدار، بهجای آن حوض کاشیکاریشده، برجی روبهروی آپارتمان ما سبز شده بود. باران میآمد و دلم بدجوری گرفته بود. دیگر نمیتوانستم کوههای پر از برف را ببینم.
از حمید شهیری
داستانکحالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
از مژگان شعبانی
داستانکوقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف کند، که در شلوغی خیابان گم شده بود.
از حمید شهیری
داستانکجوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
از احمدرضا احمدوند
داستانکامیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. میخواستم به او نزدیک شوم و او را میان دستانم بگیرم؛ اما از این بلای عالمگیر که در وجود من است، میترسم. کمی بعد نرمی صورتش را احساس کردم. او من را در آغوش گرفته بود. امیدوار شدم.
از حمید شهیری
داستانکدر روزهای قرنطینه تنها در صفها احساس امنیت میکنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمیزنند.
از مژگان شعبانی
داستانکعزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفستنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچکس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه کردیم. تنهای تنها. درست مثل غروب سیزدهبهدرِ هرسال، که همه دوباره تنها میشدیم.
از حمید شهیری
داستانکتنها همان چندلحظه که آوازهخوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازهخوان سکوت کرده بود و او حالا حرفهای جماعت را میشنید باورش نمیشد که از حنجرهی آدمها جز آواز چنین سخنهایی نیز بیرون بیاید
متوهم شده بود. از گوشهایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او داده بود. دروغ میشنید، دروغ.
از حمید شهیری
داستانکیوسف بارعام داده بود تا خوابها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستونهای کاخها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خوابهایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.
از احمدرضا احمدوند
داستانکحسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که میخوابیم. هربار که میگویم خواب، از خنده ریسه میروم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمیبینم. خواب و رویا را باهم در بیداری میبینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفتهام و دستانم را به دورش حلقه زدهام. سیمین هم مدام خواب و بیدار میشود. میدانم که تنها من اینگونه نیستم. حسی در ما وجود ندارد. مثل زمانی که میخوابیم. کاملاً بیحس و کاملاً هوشیاریم. هوشیار اما منفعل. خواب را از چشمانمان ربودهاند و هرروز برایمان خواب جدیدی میبینند. خسته شدهام اما هنوز رویا داریم. فعلا رویا هست، اما خواب نیست.
از احمدرضا احمدوند
داستانکامنیت. بیخوفی. این روزها سَروَر بارها این جمله را تکرار میکند «برو در خیابانها، آرام میشوی.» رفتهام. ناآرامتر از قبل است؛ اصلا جای من نیست، آرام نمیشوم. تقدسِ واژهی امنیت شکستهشده است، وقتی همیشه خوف دارم. خوف از آرزو شدن نفس. نفسم. به سرور میگویم: «این روزها هرگز آرام نمیشویم، میمیریم، از خوف.»
از حمید شهیری
داستانکچراغهای قرمز شهر سالهاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشتهی مهربون اونها را تنبیه کنه شهر پر میشه از دماغهای قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط میبندم که دماغهای قرمز اونقدر دراز بشن که بشه بهعنوان کالایفرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری میشیم که دیگه نمیخواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا بشه برای صادرات دماغ. این یعنی یک جهش اقتصادی، بیهیچ مقاومتی.
از حمید شهیری
داستانکمیخواست در آن بحران کاری کرده باشد. چیزی بگوید اما انگار دهانش رابسته بودند. مصلحت بود که چیزی نگوید و بنشیند و خیره نگاه کند. وقتی درختان باغ همه خشکیدند، باز چیزی نگفت. مصلحت این بود که چیزی نگوید. وقتی لیلا را نیز با خود بردند باز چیزی نگفت. حالا نوبت خودش شده بود که به قرنطینه برود. میخواست چیزی بگوید؛ یکی به او گفت مصلحت این است که چیزی نگوید.
از حمید شهیری
داستانک«ابله چرا از توی آینه به من خیره شدهای؟ خودت هم باور کردهای که ابلهی؟ تمامش کن. از روی چهارپایه بپر تا مثل آونگ به حرکت درآیی و میان زمین و هوا معلق شوی. جماعت بیاید و ببیند و انگ ابله بودن را از روی ما بردارند و بر کس دیگری الصاق کنند. بر کسی که خلاف موج، حرکت میکند.»
آینه شکسته شد و ابلههای کوچک و بزرگ، دوباره زاییده شدند.
از احمدرضا احمدوند
داستانکروزی یک ساعت، نور از دریچهی بالای سرم بر من میتابید. همین هم غنیمت بود. گرم میشدم، اما به تیغ گیوتین که فکر میکردم، دوباره تمام وجودم یخ میزد.
از فروزان اسکندری
داستانکهمان شب صدای برخورد باران به شیشه ها دلم را لرزاند…صدای تقه در که بسته شد…رعد اسمان را دربرگرفت وبرق آن روی کت جامانده اش روی مبل چشمم را زد.
از مژگان شعبانی
داستانکهمه داشتند فوتبال تماشا میکردند بهجز او که حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست سریال تماشا کند و یا یک برنامهی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای مزاحم از چیست؛ و همان لحظه گزارشگر فوتبال فریاد زد: «توی دروازه و گل…»
از سارا رحمانی نهوجی
داستانکسالها بود دیگر از کوچه عبور نمیکرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کجومعوج که یک تیر از وسط آن میگذشت را کنده بودند، نداشت اما نمیدانست که حالا سالهاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمیشود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.
از مژگان شعبانی
داستانکدیر رسیده بود، داروخانه بستهشده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانیاش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبهی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گویندهی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانیتون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…
از سپهر سهرابی
داستانکنسل ما، نسل خوشیهای مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغوحشی، خنديدن به چُست و چابك، همهی اينا يه طرف، ولی هنوز نميفهمم چطوری حاضر میشديم اين حجم از دودِ توی تونل رو بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون سياهی بره و همهچی رو دودی ببينيم.
از حمید شهیری
داستانکدنبال کشیش میگشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حسابوکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمیخواست از مسیح بشنود. سالها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر میشود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمیآید؟ چرا برف نمیبارد تا همهجا سفید شود. لب که گشود همهی سنگفرشهای کلیسا سرخ شد و گیوتین یکباره پایین آمد.