• 0سبد خرید فروشگاه
نشر نسک
  • صفحه‌ی نخست
  • انجمن‌ها
    • انجمن هنری ژو
  • فروشگاه
    • صفحه‌ی اصلی
    • حساب کاربری
  • وبلاگ
    • داستانک‌ها
    • مطالب
  • گالری تصاویر
  • درباره‎‌ی ما
  • تماس با ما
  • جستجو
  • منو منو

از مژگان شعبانی

آبان 17, 1400/در داستانک/توسط nasknashr

خواب دیدم دوباره باهم رفتیم شمال. عین اون‌ دفعه. وسط جنگل و درخت و سبزه. عطر چوب و بوی خیسی. وسط صدای پرنده‌ها و سکوت؛ و بادی که می‌افتاد لای برگ‌ها. تو من رو نشوندی روی یک صندلی و خودت مثل یک درخت پشت سرم ایستادی. روسری‌م رو باز کردی؛ و بعد یهو گیس بافته‌ام رو از ته چیدی. بهت گفتم: «کاش همه‌ش رو کوتاه نمی‌کردی. خیلی طول کشیده بود تا اون‌قدی شده بود.» گفتی: «ولش کن این موی مُرده رو. مگه این سال‌ها بجز غم و اندوه، بوده. بذار دور بشه هرچی سیاهی و شوربختیه از روی شونه‌هات. بذار سرت آروم بشه. خودت آروم بشی. این‌همه فکر و خیال نکنی. کابوس نبینی. بذار یه بارم که شده راحت بخوابی.» بعد دستت رو دراز کردی و یک بذر از روی زمین برداشتی. دونه رو گذاشتی روی سرم و اون رو زیر موهای کوتاهم خاکش کردی و آخر سر با دست‌های خیست بهش آب دادی. دونه کم‌کم ریشه داد. ریشه‌هاش فروشدن توی پوستم. توی کاسه‌ی سرم چرخیدن و از حدقه‌ی چشمام و دماغ و دهنم بیرون زدن. دور تنم رو گرفتن. سفت. عین پوست. بعد از روی پاهام سر خوردن و رفتن توی خاک. شدم یه درخت. اون‌وقت تو تنه‌ی چوبی و قطورم رو محکم بغل کردی و توی گوشم گفتی: «خواب‌های خوب ببینی.» من آروم شده بودم. تنم بوی جنگل می‌داد و باد لای برگ‌هام می‌پیچید. انگار هزار سال بود که اونجا خوابیده بودم. وسط جنگل و سبزه. بوی خیسی. وسط صدای پرنده‌ها و سکوت. وسط یک خواب. خواب همون دفعه‌ای که رفتیم شمال. همون بار که تو رفتی توی جنگل؛ و دیگه هیچ‌وقت برنگشتی.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2021-11-08 00:25:352021-11-08 00:25:35از مژگان شعبانی

از سارا رحمانی نهوجی

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

وقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دست‌هایش را بشورد غذا گرم می‌شود. آن‌قدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که می‌شست بوی قورمه‌سبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را که خورد، تلفن را برداشت، شماره‌ی مهرنوش را گرفت و تمام دق و دلی‌اش از شرکت را، سر او خالی کرد که چرا غذا خوب گرم نشده است. دلش که حسابی خنک شد قوطی نوشابه کوکا را برداشت و رفت جلوی تلویزیون لم داد و آن‌قدر بی‌هدف کانال‌ها را عوض کرد که خوابش برد. وقتی با صدای تلفن بیدار شد، باید می‌رفت سر صحنه‌ی تصادف

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:57:252020-09-08 23:57:55از سارا رحمانی نهوجی

از مژگان شعبانی

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

«صبر، به امید وقوع یک معجزه»
این عمل در ذاتش ریشه‌ای عمیقا مذهبی دارد.‌ اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آن‌قدر‌ صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادت‌هایش، دیگر برای همه‌چیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه حق‌مان بود هم صبر کردیم؛ صبر کردیم تا زمانش برسد و آن‌قدر به انتظار نشستیم که نفهمیدیم کِی چای‌مان از دهن افتاد بی‌آنکه حتی جرعه‌ای از آن نوشیده باشیم؛ و آن‌قدر به انتظار بزرگ‌شدن ماندیم که نفهمیدیم، پیر شده‌ایم. ما برای رویاهایمان و برای آن شنبه‌ای که هرگز نمی‌رسد و حتی برای یک روز بهتر، هرروز را تلف کردیم و هیچ‌وقت نفهمیدیم که چرا از میان صدوبیست‌وچهار هزار تن، ما تنها رسم ایوب بودن را مشق کردیم. یادمان رفت که از قدیم گفته‌اند:
«گر صبر کنی، زِ غوره حلوا سازم.»
حالا سال‌هاست که تاکستان‌ها خشکیده‌اند و ما همچنان صبورانه به انتظارِ حلوای‌مان، صبر می‌کنیم.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:55:382020-09-08 23:55:38از مژگان شعبانی

از سارا رحمانی نهوجی

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

بر خمِ ابروی تو گریستم من

باورت نیست

سیلی

دل را برد به بی‌کران دریا

دریا را صدا زدم

دریا دریابم

لاشه‌ام را سحر از آب گرفت

پیرمرد ماهیگیر

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:55:042020-09-08 23:55:04از سارا رحمانی نهوجی

از مژگان شعبانی

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

«بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره بشوی؟»

 

این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همه‌چیز تنها دو انتخاب داشتم؛

نارنگی یا پرتقال؟

زرد یا سیاه؟

کیم یا لیوانی؟

موزی یا توت‌فرنگی؟

و در نهایت دکتر یا مهندس؟!

 

نسل من نسلِ انتخاب‌های محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سال‌ها فهمیده‌ایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شده‌ایم را، از صدقه‌سر والدینمان داشته‌ایم، نه خانه‌ی دوممان. نسلی که از برنامه‌کودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بی‌برقی، زیر نورِ کم‌جان چراغ گازسوزِ سبزِ شکم‌گنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آن‌قدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دل‌مان خوش باشد.

کاش می‌شد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش می‌شد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچه‌ها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضه‌مان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پاره‌اش را پس بگیریم.

کاش می‌شد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمه‌سبزی از همه‌ی سوراخ‌سمبه‌های خانه بیرون زده بود و خورشید روی گل‌های فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسم‌مان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهم‌ترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشه‌ای نریزیم. ما قرار است تمام نقشه‌هایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همه‌ی عکس‌های فوتبالیِ آدامس‌مان را یک‌جا، روی پله‌های خانه‌ی همسایه، ببازیم.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:54:212020-09-08 23:54:21از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

نرو بمان
بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم
پیش از این که گلوله‌ها مهمان سینه‌ام باشند
قهرمان زیستن کار من نیست
بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم
ضحاک جسته است
کاسه‌های سر خالی است
بر دستمان کاسه‌ی گدایی است
گلوله‌ها حتی از برف هم که باشد
تن را خواهند درید
کاوه درفش را پایین مرتع دماوند بر زمین گذاشته است

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:53:372020-09-08 23:53:37از حمید شهیری

از احمد رضا احمدوند

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

میل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که می‌توانستیم چهره‌ی مرگ را هرروز ترسناک‌تر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگه‌ی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:52:592020-09-08 23:52:59از احمد رضا احمدوند

از سارا رحمانی نهوجی

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

روی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمه‌سبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیره‌ی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن‌ را خاموش کند، چشمش به قاب عکس چهارنفره‌شان افتاد. چمدانش را روی تخت گذاشت.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:52:082020-09-08 23:52:08از سارا رحمانی نهوجی

از حمید شهیری

شهریور 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

قاب خیالم را می‌برم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک می‌جوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتاده‌ام
در برزخ زمان
و خمیده شده‌ام، از کرنش.

استکان‌های ملّای هیئت را شسته‌ام
چه بویی می‌دهد طمع گس چای شاه
من مرده‌ام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پاره‌ای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من می‌خواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستاره‌ای چشمک نمی‌زند

برف نمی‌بارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شده‌ام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تب‌دار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا می‌مانم
که هنوز رنگ مرگ می‌زند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار

من از شوکران سکوت گذشته‌ام
در هیاهوی زمانِ بی‌خرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم می‌نوازد
طبل‌های تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شده‌اند
نطفه‌هایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددان‌هایشان، خیسیِ شهوت را خشک می‌کند
و
مدام در هوا، سفیر مادیان‌های سیاه چشم غبار می‌پراکند
خالی‌ام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی

بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچم‌های بت‌ها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریش‌دار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
می‌خواهم امی باشم
امی

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-09-08 23:51:202020-09-08 23:51:20از حمید شهیری

از مژگان شعبانی

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

زن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آن‌موقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمی‌دانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکه‌ی کوچک قهوه روی لبه‌اش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجره‌ی هواپیما به آن خیره مانده بود.

 

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:27:092020-05-10 16:27:09از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

نفس‌های آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک می‌شود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفس‌های آخرش را می‌کشید.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:26:292020-05-10 16:26:29از حمید شهیری

از حمید شهیری

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

ژولیده‌ام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمی‌کنم. وقتی سوار اتوبوس می‌شوم بازهم ژولیده‌ام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل می‌شوم. جوان از روی صندلی برمی‌خیزد و جایش را به من می‌دهد وقتی روی صندلی می‌نشینم دلم هری می‌ریزد تازه می‌فهمم پیر شده‌ام.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:26:052020-05-10 16:26:05از حمید شهیری

از حمید شهیری

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

تمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانه‌ی او انگار یخ زده بود. نمی‌توانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و  فردای آن روز  پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچ‌کس نلرزید.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:25:312020-05-10 16:25:31از حمید شهیری

از حمید شهیری

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

شهر پر شده بود از حفره‌های که ته آن‌ها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفره‌ها می‌کردند تا انتهای آن‌ها را پیدا کنند. شهردار بی‌وقفه دیوارهای شهر را جلوتر می‌کشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفره‌ها پشت دیوارها از نظر مخفی می‌ماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آن‌ها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:25:052020-05-10 16:25:05از حمید شهیری

از حمید شهیری

اردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

پشت چراغ‌قرمز هر چقدر پسرک دست‌فروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجه‌ای نکرد. داغی هوا و التماس‌های پسرک از خود بیخودش کرده بود. بی‌توجه به ثانیه‌شمارِ چراغ‌قرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سال‌ها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:23:482020-05-10 16:23:48از حمید شهیری

از مژگان شعبانی

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

همیشه با خودم فکر می‌کردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچ‌کدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که به‌خاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سال‌هاست من را ترک کرده است.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:12:392020-04-22 17:12:39از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچ‌کس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانه‌ها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروس‌های داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانه‌ها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروس‌ها نوشته بود. خودش می‌دانست که چیزی از او نمانده است و موریانه‌ها تمام او را خورده‌اند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:11:082020-04-22 17:11:08از حمید شهیری

از احمد رضا احمدوند

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانه‌ی بی‌پروایی بود؛ زمانه‌ی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم می‌لرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانه‌ی تاریکی ابدی‌ست. نوری از کلبه‌ی چوبی می‌بینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، متصلم، متوسلم، دخیلم هنوز. در آرزوی گلستان شدن آتش نگاهش هستم. آن زمان که ماشه را چکاندم، دلم را به نگاه گرمش سپردم. نیستم، روی خاکم، نگاهش سرد و سوزان است، سوختم. من در آتش نگاهش سوختم. با نگاهش ریشه‌ام را زد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:10:082020-04-22 17:10:08از احمد رضا احمدوند

از مژگان شعبانی

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

وقتی از در خانه‌ی مشترکمان رد شدم هیچ خاطره‌ی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجره‌ی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی می‌توانست خودِ تو باشد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:09:322020-05-10 04:48:15از مژگان شعبانی

از احمد رضا احمدوند

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

سوار بر اسب شدم. تاختم. در این فکر بودم که چگونه به او بگویم که کارزان را کشته‌اند. خونش هنوز روی دستانم بود. همچنان می‌تاختم. به هرسو که نگاه می‌کردم چهره‌ی کارزان را می‌دیدم. از دور آن‌ها را دیدم. به آن‌ها که رسیدم همه بدون حرکت ایستاده بودند. نماز می‌خواندند، نماز میّت.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:09:022020-04-22 17:09:02از احمد رضا احمدوند

از حمید شهیری

اردیبهشت 3, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

برای تماشای برگ‌ریزان به خیابان پر چنار رفته بودند و محو تماشای برگ‌های افتاده بر زمین بودند و صدای خش‌خش برگ‌ها که آن‌ها را لگد می‌کردند، حالشان را خوب می‌کرد. وقتی بازمی‌گشت تنها بود. رد سرخ خون روی برگ‌ها سر می‌خورد و تا انتهای خیابان پر چنار می‌رفت. به همه‌جا سرکشید و پرس‌وجو کرد، اما نشانی از او نیافت. به خانه که رسید جمعیت جلوی در ایستاده بودند. جمعیتی کثیر، آن‌ها آمده بودند تا شاعر پیر، زیر بیانیه‌ای را امضا کند تا شهردار متقاعد شود درخت‌های خیابان پر چنار را قطع کند و اتوبان جدیدی را افتتاح کند. ترس میان جان شاعر دوید.

Perhaps you will discover that some of the newspapers are also a part of another type of paper or something that is a bonus to be bought as well!You need to be certain you do not overbuy when buying the

When it comes

In cases like this, there’s no need to worry because the authors will find the stuff https://www.affordable-papers.net/ they need from your library or in the computer.

to a service that will allow you to write your paper, there are numerous companies out there.

papers.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-22 17:08:042021-07-04 13:52:33از حمید شهیری

از سارا رحمانی نهوجی

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

چند وقتي می‌شود كه سرما خورده‌ام. همه به اين باور رسيده‌اند. حتي دكترها، اما هيچ‌كس نمي‌داند اين سرماست كه تنه‌اش به تنه‌ام برخورد كرده. نمی‌دانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفته‌ام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:35:372020-04-18 12:35:37از سارا رحمانی نهوجی

از حمید شهیری

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

درمانده شده بود، فوج فوج آدم‌ها در صف بودند. می‌ترسید آب رودخانه کفاف این همه آدم را ندهد. آدم‌های زیادی را غسل تعمید داده بود. حالا می‌دانست باید تمام زمین را غسل دهد و این از توانش خارج بود. یحیی خدای دیگری را فریاد زد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:35:092020-04-18 12:35:09از حمید شهیری

از سارا رحمانی نهوجی

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

چند وقتي می‌شود كه سرما خورده‌ام. همه به اين باور رسيده‌اند. حتي دكترها، اما هيچ‌كس نمي‌داند اين سرماست كه تنه‌اش به تنه‌ام برخورد كرده. نمی‌دانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفته‌ام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:32:232020-04-18 12:32:23از سارا رحمانی نهوجی

از مژگان شعبانی

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

همیشه با خودم فکر می‌کردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچ‌کدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که به‌خاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سال‌هاست من را ترک کرده است.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:31:122020-04-18 12:31:12از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

وقتی می‌رفتم تازه بولدوزرها به جان خانه‌ی پیرمرد افتاده بودند‌. وقتی برگشتم به‌جای آن خانه حیاط‌دار، به‌جای آن حوض کاشی‌کاری‌شده، برجی روبه‌روی آپارتمان ما سبز شده بود. باران می‌آمد و دلم بدجوری گرفته بود. دیگر نمی‌توانستم کوه‌های پر از برف را ببینم.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:24:122020-04-18 12:24:12از حمید شهیری

از حمید شهیری

فروردین 30, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

حالم آنقدر خراب است که نمی‌توانم از تخت پایین بیایم. این آب‌زیپو هم از گلوم پایین نمی‌رود. اگر مادر اینجا بود، به دادم می‌رسید. او از خانه‌ی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-18 12:23:462020-04-18 12:23:46از حمید شهیری

از مژگان شعبانی

فروردین 20, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

وقتی تلویزیون آمار فوت‌شده‌های امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانی‌ها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطره‌ی آن روزی را تعریف کند، که در شلوغی خیابان گم شده بود.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-08 23:43:512020-04-08 23:43:51از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

فروردین 20, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

جوان بود. به خدمت زیر پرچم مام‌وطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز می‌گشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-08 23:41:092020-04-08 23:41:09از حمید شهیری

از احمدرضا احمدوند

فروردین 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

امیدی ندارم. ریه‌ام پر از خون‌مردگی  شده است. می‌ترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی می‌شدم. سیاه و کبود می‌شد اما چیزی نمی‌گفت. حالا پشت شیشه‌ی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کرده‌ام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمی‌دارم. او به من نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد. به سمتش می‌روم. می‌خواستم به او نزدیک شوم و او را میان دستانم بگیرم؛ اما از این بلای عالمگیر که در وجود من است، می‌ترسم. کمی بعد نرمی صورتش را احساس کردم. او من را در آغوش گرفته بود. امیدوار شدم.

 

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-06 12:13:392020-04-06 12:14:56از احمدرضا احمدوند

از حمید شهیری

فروردین 18, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

در روزهای قرنطینه تنها در صف‌ها احساس امنیت می‌کنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمی‌زنند.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-06 12:12:562020-04-06 12:12:56از حمید شهیری

از مژگان شعبانی

فروردین 14, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

عزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفس‌تنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچ‌کس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه کردیم. تنهای تنها. درست مثل غروب سیزده‌به‌درِ هرسال، که همه دوباره تنها می‌شدیم.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-02 17:28:562020-04-02 17:30:27از مژگان شعبانی

از حمید شهیری

فروردین 14, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

تنها همان چندلحظه که آوازه‌خوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازه‌خوان سکوت کرده بود و او حالا حرف‌های جماعت را می‌شنید باورش نمی‌شد که از حنجره‌ی آدم‌ها جز آواز چنین سخن‌هایی نیز بیرون بیاید
متوهم شده بود. از گوش‌هایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او داده بود. دروغ می‌شنید، دروغ.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-02 17:28:182020-04-02 17:28:18از حمید شهیری

از حمید شهیری

فروردین 14, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

یوسف بارعام داده بود تا خواب‌ها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستون‌های کاخ‌ها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خواب‌هایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-04-02 17:27:292020-04-02 17:27:29از حمید شهیری

از احمدرضا احمدوند

فروردین 4, 1399/در داستانک/توسط nasknashr

حسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که می‌خوابیم. هربار که می‌گویم خواب، از خنده ریسه می‌روم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمی‌بینم. خواب و رویا را باهم در بیداری می‌بینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفته‌ام و دستانم را به دورش حلقه زده‌ام. سیمین هم مدام خواب و بیدار می‌شود. می‌دانم که تنها من اینگونه نیستم. حسی در ما وجود ندارد. مثل زمانی که می‌خوابیم. کاملاً بی‌حس و کاملاً هوشیاریم. هوشیار اما منفعل. خواب را از چشمانمان ربوده‌اند و هرروز برایمان خواب جدیدی می‌بینند. خسته شده‌ام اما هنوز رویا داریم. فعلا رویا هست، اما خواب نیست.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-03-23 16:24:192020-03-23 16:24:19از احمدرضا احمدوند

از احمدرضا احمدوند

اسفند 23, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

امنیت. بی‌خوفی. این روزها سَروَر بارها این جمله را تکرار می‌کند «برو در خیابان‌ها، آرام می‌شوی.» رفته‌ام. ناآرام‌تر از قبل است؛ اصلا جای من نیست، آرام نمی‌شوم. تقدسِ واژه‌ی امنیت شکسته‌شده است، وقتی همیشه خوف دارم. خوف از آرزو شدن نفس. نفسم. به سرور می‌گویم: «این روزها هرگز آرام نمی‌شویم، می‌میریم، از خوف.»

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-03-13 23:30:282020-03-13 23:31:12از احمدرضا احمدوند

از حمید شهیری

اسفند 14, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

چراغ‌های قرمز شهر سال‌هاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشته‌ی مهربون اون‌ها را تنبیه کنه شهر پر می‌شه از دماغ‌های قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط می‌بندم که دماغ‌های قرمز اون‌قدر دراز بشن که بشه به‌عنوان کالای‌فرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری می‌شیم که دیگه نمی‌خواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا بشه برای صادرات دماغ. این یعنی یک جهش اقتصادی، بی‌هیچ مقاومتی.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-03-04 22:57:522020-03-13 23:29:22از حمید شهیری

از حمید شهیری

اسفند 2, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

می‌خواست در آن بحران کاری کرده باشد. چیزی بگوید اما انگار دهانش رابسته بودند. مصلحت بود که چیزی نگوید و بنشیند و خیره نگاه کند. وقتی درختان باغ همه خشکیدند، باز چیزی نگفت. مصلحت این بود که چیزی نگوید. وقتی لیلا را نیز با خود بردند باز چیزی نگفت. حالا نوبت خودش شده بود که به قرنطینه برود. می‌خواست چیزی بگوید؛ یکی به او گفت مصلحت این است که چیزی نگوید.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-21 14:43:222020-03-13 23:29:08از حمید شهیری

از حمید شهیری

اسفند 2, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

«ابله چرا از توی آینه به من خیره شده‌ای؟ خودت هم باور کرده‌ای که ابلهی؟ تمامش کن. از روی چهارپایه بپر تا مثل آونگ به حرکت درآیی و میان زمین و هوا معلق شوی. جماعت بیاید و ببیند و انگ ابله بودن را از روی ما بردارند و بر کس دیگری الصاق کنند. بر کسی که خلاف موج، حرکت می‌کند.»
آینه شکسته شد و ابله‌های کوچک و بزرگ، دوباره زاییده شدند.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-21 14:42:532020-02-21 14:42:53از حمید شهیری

از احمد‌رضا احمدوند

بهمن 17, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

روزی یک ساعت، نور از دریچه‌ی بالای سرم بر من می‌تابید. همین هم غنیمت بود. گرم می‌شدم، اما به تیغ گیوتین که فکر می‌کردم، دوباره تمام وجودم یخ می‌زد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-06 14:51:452020-02-06 14:53:34از احمد‌رضا احمدوند

از فروزان اسکندری

بهمن 17, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

همان شب صدای برخورد باران به شیشه ها دلم را لرزاند…صدای تقه در که بسته شد…رعد اسمان را دربرگرفت وبرق آن روی کت جامانده اش روی مبل چشمم را زد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-06 12:15:362020-02-06 12:16:29از فروزان اسکندری

از مژگان شعبانی

بهمن 16, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

همه‌ داشتند فوتبال تماشا می‌کردند به‌جز او که حوصله‌اش سر رفته بود. دلش می‌خواست سریال تماشا کند و یا یک برنامه‌ی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای مزاحم از چیست؛ و همان لحظه گزارشگر فوتبال فریاد زد: «توی دروازه و گل…»

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-05 22:24:302020-02-05 22:27:43از مژگان شعبانی

از سارا رحمانی نهوجی

بهمن 16, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

سال‌ها بود دیگر از کوچه عبور نمی‌کرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کج‌ومعوج که یک تیر از وسط آن می‌گذشت را کنده بودند، نداشت اما نمی‌دانست که حالا سال‌هاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمی‌شود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-05 22:24:042020-02-05 22:27:49از سارا رحمانی نهوجی

از مژگان شعبانی

بهمن 16, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

دیر رسیده بود، داروخانه بسته‌شده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانی‌اش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبه‌ی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گوینده‌ی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانی‌تون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-02-05 22:23:262020-04-04 14:53:34از مژگان شعبانی

از سپهر سهرابی

دی 19, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

نسل ما، نسل خوشی‌های مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغ‌وحشی، خنديدن به چُست و چابك، همه‌ی اينا يه طرف، ولی هنوز نمي‌فهمم چطوری حاضر می‌شديم اين حجم از دودِ توی تونل رو ‌بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون سياهی بره و همه­چی رو دودی ببينيم.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-01-09 18:17:052020-02-05 22:00:24از سپهر سهرابی

از حمید شهیری

آذر 29, 1398/در داستانک/توسط nasknashr

 

دنبال کشیش می‌گشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حساب‌وکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمی‌خواست از مسیح بشنود. سال‌ها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر می‌شود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمی‌آید؟ چرا برف نمی‌بارد تا همه‌جا سفید شود. لب که گشود همه‌ی سنگفرش‌های کلیسا سرخ شد و گیوتین یک‌باره پایین آمد.

https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2019-12-20 12:26:002020-02-05 21:59:46از حمید شهیری

آدرس


فلکه اول تهرانپارس - خیابان امیری طائمه - خیابان بهار - خیابان مهرنامی - پلاک 46

با ما در ارتباط باشید


021-77930037 nask.nashr@gmail.com

نشان ملی ثبت در ساماندهی


logo-samandehi

اعتماد شما اعتبار ماست


نماد اعتماد الکترونیکی انتشارات نسک
تمامی حقوق وبسایت naskpub.ir برای انتشارات نسک محفوظ می‌باشد © طراحی شده توسط اسکرول استودیو
  • Instagram
  • WhatsApp
  • Mail
رفتن به بالا