«بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrخواب دیدم دوباره باهم رفتیم شمال. عین اون دفعه. وسط جنگل و درخت و سبزه. عطر چوب و بوی خیسی. وسط صدای پرندهها و سکوت؛ و بادی که میافتاد لای برگها. تو من رو نشوندی روی یک صندلی و خودت مثل یک درخت پشت سرم ایستادی. روسریم رو باز کردی؛ و بعد یهو گیس بافتهام رو از ته چیدی. بهت گفتم: «کاش همهش رو کوتاه نمیکردی. خیلی طول کشیده بود تا اونقدی شده بود.» گفتی: «ولش کن این موی مُرده رو. مگه این سالها بجز غم و اندوه، بوده. بذار دور بشه هرچی سیاهی و شوربختیه از روی شونههات. بذار سرت آروم بشه. خودت آروم بشی. اینهمه فکر و خیال نکنی. کابوس نبینی. بذار یه بارم که شده راحت بخوابی.» بعد دستت رو دراز کردی و یک بذر از روی زمین برداشتی. دونه رو گذاشتی روی سرم و اون رو زیر موهای کوتاهم خاکش کردی و آخر سر با دستهای خیست بهش آب دادی. دونه کمکم ریشه داد. ریشههاش فروشدن توی پوستم. توی کاسهی سرم چرخیدن و از حدقهی چشمام و دماغ و دهنم بیرون زدن. دور تنم رو گرفتن. سفت. عین پوست. بعد از روی پاهام سر خوردن و رفتن توی خاک. شدم یه درخت. اونوقت تو تنهی چوبی و قطورم رو محکم بغل کردی و توی گوشم گفتی: «خوابهای خوب ببینی.» من آروم شده بودم. تنم بوی جنگل میداد و باد لای برگهام میپیچید. انگار هزار سال بود که اونجا خوابیده بودم. وسط جنگل و سبزه. بوی خیسی. وسط صدای پرندهها و سکوت. وسط یک خواب. خواب همون دفعهای که رفتیم شمال. همون بار که تو رفتی توی جنگل؛ و دیگه هیچوقت برنگشتی.
سپهر سهرابی در کتاب باز
/در مطالب/توسط nasknashrسپهر سهرابی در برنامه کتاب باز و معرفی آثار انجمن ژو
از سارا رحمانی نهوجی
/در داستانک/توسط nasknashrوقتی از سر کار آمد، میز ناهار برایش چیده شده بود. مهرنوش گفت که تا دستهایش را بشورد غذا گرم میشود. آنقدر دمق بود که جواب سلام سام هم درست و حسابی نداد. دستانش را که میشست بوی قورمهسبزی پیچیده بود و مهرنوش و سام رفته بودند که به کلاس زبان برسند. اولین قاشق را که خورد، تلفن را برداشت، شمارهی مهرنوش را گرفت و تمام دق و دلیاش از شرکت را، سر او خالی کرد که چرا غذا خوب گرم نشده است. دلش که حسابی خنک شد قوطی نوشابه کوکا را برداشت و رفت جلوی تلویزیون لم داد و آنقدر بیهدف کانالها را عوض کرد که خوابش برد. وقتی با صدای تلفن بیدار شد، باید میرفت سر صحنهی تصادف
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashr«صبر، به امید وقوع یک معجزه»
این عمل در ذاتش ریشهای عمیقا مذهبی دارد. اما انسان، به امید رهایی، طی هزاران سال، آنقدر صبور بودن را تکرار کرد که برایش به عادتی جدانشدنی بدل شد و او ناتوان از ترک عادتهایش، دیگر برای همهچیزِ زندگی صبر کرد، حتی برای خود زیستن. ما حتی برای آنچه حقمان بود هم صبر کردیم؛ صبر کردیم تا زمانش برسد و آنقدر به انتظار نشستیم که نفهمیدیم کِی چایمان از دهن افتاد بیآنکه حتی جرعهای از آن نوشیده باشیم؛ و آنقدر به انتظار بزرگشدن ماندیم که نفهمیدیم، پیر شدهایم. ما برای رویاهایمان و برای آن شنبهای که هرگز نمیرسد و حتی برای یک روز بهتر، هرروز را تلف کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که چرا از میان صدوبیستوچهار هزار تن، ما تنها رسم ایوب بودن را مشق کردیم. یادمان رفت که از قدیم گفتهاند:
«گر صبر کنی، زِ غوره حلوا سازم.»
حالا سالهاست که تاکستانها خشکیدهاند و ما همچنان صبورانه به انتظارِ حلوایمان، صبر میکنیم.
از سارا رحمانی نهوجی
/در داستانک/توسط nasknashrبر خمِ ابروی تو گریستم من
باورت نیست
سیلی
دل را برد به بیکران دریا
دریا را صدا زدم
دریا دریابم
لاشهام را سحر از آب گرفت
پیرمرد ماهیگیر
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashr«بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrنرو بمان
بگذار آخرین بوسه را مهمان تو باشم
پیش از این که گلولهها مهمان سینهام باشند
قهرمان زیستن کار من نیست
بگذار دگر بار رد فریدون را از تو بگیرم
ضحاک جسته است
کاسههای سر خالی است
بر دستمان کاسهی گدایی است
گلولهها حتی از برف هم که باشد
تن را خواهند درید
کاوه درفش را پایین مرتع دماوند بر زمین گذاشته است
از احمد رضا احمدوند
/در داستانک/توسط nasknashrمیل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که میتوانستیم چهرهی مرگ را هرروز ترسناکتر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگهی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»
از سارا رحمانی نهوجی
/در داستانک/توسط nasknashrروی تخت نشسته بود.آخرین تکه از لباسش را داخل چمدان گذاشت و درش را بست. از جلوی آشپزخانه رد شد. بوی قرمهسبزی فضای خانه را پر کرده بود؛ اما اصلا اشتها نداشت. چادرش را سر کرد. چمدان را برداشت. دستش که به دستگیرهی در رسید، سوتِ کتری بلند شد. وقتی برگشت تا زیر آن را خاموش کند، چشمش به قاب عکس چهارنفرهشان افتاد. چمدانش را روی تخت گذاشت.