مطالب توسط nasknashr

از احمدرضا احمدوند

امنیت. بی‌خوفی. این روزها سَروَر بارها این جمله را تکرار می‌کند «برو در خیابان‌ها، آرام می‌شوی.» رفته‌ام. ناآرام‌تر از قبل است؛ اصلا جای من نیست، آرام نمی‌شوم. تقدسِ واژه‌ی امنیت شکسته‌شده است، وقتی همیشه خوف دارم. خوف از آرزو شدن نفس. نفسم. به سرور می‌گویم: «این روزها هرگز آرام نمی‌شویم، می‌میریم، از خوف.»

از حمید شهیری

چراغ‌های قرمز شهر سال‌هاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشته‌ی مهربون اون‌ها را تنبیه کنه شهر پر می‌شه از دماغ‌های قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط می‌بندم که دماغ‌های قرمز اون‌قدر دراز بشن که بشه به‌عنوان کالای‌فرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری می‌شیم که دیگه نمی‌خواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا […]

از حمید شهیری

می‌خواست در آن بحران کاری کرده باشد. چیزی بگوید اما انگار دهانش رابسته بودند. مصلحت بود که چیزی نگوید و بنشیند و خیره نگاه کند. وقتی درختان باغ همه خشکیدند، باز چیزی نگفت. مصلحت این بود که چیزی نگوید. وقتی لیلا را نیز با خود بردند باز چیزی نگفت. حالا نوبت خودش شده بود که […]

از حمید شهیری

«ابله چرا از توی آینه به من خیره شده‌ای؟ خودت هم باور کرده‌ای که ابلهی؟ تمامش کن. از روی چهارپایه بپر تا مثل آونگ به حرکت درآیی و میان زمین و هوا معلق شوی. جماعت بیاید و ببیند و انگ ابله بودن را از روی ما بردارند و بر کس دیگری الصاق کنند. بر کسی […]

رونمایی از دو مجموعه داستان گروهی

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)،‌ نشست رونمایی از دو مجموعه‌داستان «کافه رُس» و «ناصر‌خُله، ناصرشاه» اثر نویسندگان حمید شهیری، فروزان اسکندری، مژگان شعبانی، سارا رحمانی نهوجی، سپهر سهرابی و احمدرضا احمدوند روز جمعه (12 مهرماه) با حضور علاقه‌مندان به ادبیات در کتابفروشی نشرچشمه کارگر برگزار می‌شود. در این نشست علیرضا ایرانمهر به‌عنوان سخنران و منتقد ادبی […]

نوشتن گروهی درباره یک مکان مشخص، منجر به تنوع در نگاه راوی و زاویه دید می‌شود

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ نشست رونمایی از دو مجموعه‌داستان «کافه رُس» و «ناصر‌خُله، ناصرشاه» اثر نویسندگان حمید شهیری، فروزان اسکندری، مژگان شعبانی، سارا رحمانی نهوجی، سپهر سهرابی و احمدرضا احمدوند روز جمعه (12 مهرماه) با حضور علاقه‌مندان به ادبیات و علیرضا محمودی ایرانمهر به عنوان منتقد در کتابفروشی نشرچشمه کارگر برگزار شد. این دو کتاب از […]

از احمد‌رضا احمدوند

روزی یک ساعت، نور از دریچه‌ی بالای سرم بر من می‌تابید. همین هم غنیمت بود. گرم می‌شدم، اما به تیغ گیوتین که فکر می‌کردم، دوباره تمام وجودم یخ می‌زد.

از فروزان اسکندری

همان شب صدای برخورد باران به شیشه ها دلم را لرزاند…صدای تقه در که بسته شد…رعد اسمان را دربرگرفت وبرق آن روی کت جامانده اش روی مبل چشمم را زد.

از مژگان شعبانی

همه‌ داشتند فوتبال تماشا می‌کردند به‌جز او که حوصله‌اش سر رفته بود. دلش می‌خواست سریال تماشا کند و یا یک برنامه‌ی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای […]