از حمید شهیری
حالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
This author has not written his bio yet.
But we are proud to say that nasknashr contributed 49 entries already.
حالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
وقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف […]
جوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
امیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. […]
در روزهای قرنطینه تنها در صفها احساس امنیت میکنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمیزنند.
عزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفستنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچکس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه […]
تنها همان چندلحظه که آوازهخوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازهخوان سکوت کرده بود و او حالا حرفهای جماعت را میشنید باورش نمیشد که از حنجرهی آدمها جز آواز چنین سخنهایی نیز بیرون بیاید متوهم شده بود. از گوشهایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او […]
یوسف بارعام داده بود تا خوابها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستونهای کاخها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خوابهایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.
حسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که میخوابیم. هربار که میگویم خواب، از خنده ریسه میروم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمیبینم. خواب و رویا را باهم در بیداری میبینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفتهام و دستانم را […]