از احمد رضا احمدوند
سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانهی بیپروایی بود؛ زمانهی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم میلرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانهی تاریکی ابدیست. نوری از کلبهی چوبی میبینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، […]