از مژگان شعبانی
«بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
این سوال درست زمانی در زندگی من مطرح شد که من برای همهچیز تنها دو انتخاب داشتم؛
نارنگی یا پرتقال؟
زرد یا سیاه؟
کیم یا لیوانی؟
موزی یا توتفرنگی؟
و در نهایت دکتر یا مهندس؟!
نسل من نسلِ انتخابهای محدود است. نسلی که برای نوشیدن یک جرعه کوکاکولای قوطی، بیست گرفت. ما بیست گرفتیم و حالا بعد سالها فهمیدهایم که تمام روزهایی که سرِ صف تشویق شدهایم را، از صدقهسر والدینمان داشتهایم، نه خانهی دوممان. نسلی که از برنامهکودک فقط تیتراژش را دید و بعد در غروبِ دلگیرِ بیبرقی، زیر نورِ کمجان چراغ گازسوزِ سبزِ شکمگنده، مشق نوشت. در تعطیلات عید آنقدر تکلیف نوشتیم که دستانمان از رمق افتاد اما اسمش را گذاشتند پیکِ شادی که دلمان خوش باشد.
کاش میشد باهم برگردیم به آن روزگار دور. کاش میشد یک بار دیگر از زیر حکمِ خواب بعد از نهارِ ظهرِ تابستان، به کوچهها فرار کنیم و بعد زیر آفتاب تموز، توپ قراضهمان را لایه کنیم و بدانیم که قرار است آخر سر، پارهاش را پس بگیریم.
کاش میشد یک بار دیگر، به آن ناهار ظهر جمعه دعوت شویم که بوی قورمهسبزی از همهی سوراخسمبههای خانه بیرون زده بود و خورشید روی گلهای فرش لاکی تابیده بود. بگذار بزرگِ فامیل یک بار دیگر اسممان را صدا کند و آن سوال کذایی را از ما بپرسد؛ و ما درست همان وقت که باید در کمتر از کسری از ثانیه برای مهمترین بخش سرنوشتمان تصمیم بگیریم، تنها به او زُل بزنیم و هیچ نگوییم. بگذار برای امروزمان هیچ نقشهای نریزیم. ما قرار است تمام نقشههایمان نقش بر آب شود؛ و قرار است که همهی عکسهای فوتبالیِ آدامسمان را یکجا، روی پلههای خانهی همسایه، ببازیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.