از احمد رضا احمدوند

سوار بر اسب شدم. تاختم. در این فکر بودم که چگونه به او بگویم که کارزان را کشته‌اند. خونش هنوز روی دستانم بود. همچنان می‌تاختم. به هرسو که نگاه می‌کردم چهره‌ی کارزان را می‌دیدم. از دور آن‌ها را دیدم. به آن‌ها که رسیدم همه بدون حرکت ایستاده بودند. نماز می‌خواندند، نماز میّت.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید