از احمد رضا احمدوند
میل نداشتم او را در این وضعیت ببینم. در آن روزهای بحرانی که میتوانستیم چهرهی مرگ را هرروز ترسناکتر از دیروز ببینیم، درهای دو لنگهی اتاقش را باز کردم. بوی مرگ را حس کردم. در حال احتضار بود. دستم را روی صورت پر از چین و چروکش گذاشتم. سرد بود؛ خیلی سرد. گفتم: «پایان ماجرا نزدیک است، پایان کهولت فکری و فساد.»
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.