از احمد رضا احمدوند

سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانه‌ی بی‌پروایی بود؛ زمانه‌ی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم می‌لرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانه‌ی تاریکی ابدی‌ست. نوری از کلبه‌ی چوبی می‌بینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، متصلم، متوسلم، دخیلم هنوز. در آرزوی گلستان شدن آتش نگاهش هستم. آن زمان که ماشه را چکاندم، دلم را به نگاه گرمش سپردم. نیستم، روی خاکم، نگاهش سرد و سوزان است، سوختم. من در آتش نگاهش سوختم. با نگاهش ریشه‌ام را زد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید