از حمید شهیری
تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروسها نوشته بود. خودش میدانست که چیزی از او نمانده است و موریانهها تمام او را خوردهاند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.