از حمید شهیری

چراغ‌های قرمز شهر سال‌هاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشته‌ی مهربون اون‌ها را تنبیه کنه شهر پر می‌شه از دماغ‌های قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط می‌بندم که دماغ‌های قرمز اون‌قدر دراز بشن که بشه به‌عنوان کالای‌فرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری می‌شیم که دیگه نمی‌خواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا بشه برای صادرات دماغ. این یعنی یک جهش اقتصادی، بی‌هیچ مقاومتی.

از حمید شهیری

می‌خواست در آن بحران کاری کرده باشد. چیزی بگوید اما انگار دهانش رابسته بودند. مصلحت بود که چیزی نگوید و بنشیند و خیره نگاه کند. وقتی درختان باغ همه خشکیدند، باز چیزی نگفت. مصلحت این بود که چیزی نگوید. وقتی لیلا را نیز با خود بردند باز چیزی نگفت. حالا نوبت خودش شده بود که به قرنطینه برود. می‌خواست چیزی بگوید؛ یکی به او گفت مصلحت این است که چیزی نگوید.

از حمید شهیری

«ابله چرا از توی آینه به من خیره شده‌ای؟ خودت هم باور کرده‌ای که ابلهی؟ تمامش کن. از روی چهارپایه بپر تا مثل آونگ به حرکت درآیی و میان زمین و هوا معلق شوی. جماعت بیاید و ببیند و انگ ابله بودن را از روی ما بردارند و بر کس دیگری الصاق کنند. بر کسی که خلاف موج، حرکت می‌کند.»
آینه شکسته شد و ابله‌های کوچک و بزرگ، دوباره زاییده شدند.

از احمد‌رضا احمدوند

روزی یک ساعت، نور از دریچه‌ی بالای سرم بر من می‌تابید. همین هم غنیمت بود. گرم می‌شدم، اما به تیغ گیوتین که فکر می‌کردم، دوباره تمام وجودم یخ می‌زد.

از فروزان اسکندری

همان شب صدای برخورد باران به شیشه ها دلم را لرزاند…صدای تقه در که بسته شد…رعد اسمان را دربرگرفت وبرق آن روی کت جامانده اش روی مبل چشمم را زد.

از مژگان شعبانی

همه‌ داشتند فوتبال تماشا می‌کردند به‌جز او که حوصله‌اش سر رفته بود. دلش می‌خواست سریال تماشا کند و یا یک برنامه‌ی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای مزاحم از چیست؛ و همان لحظه گزارشگر فوتبال فریاد زد: «توی دروازه و گل…»

از سارا رحمانی نهوجی

سال‌ها بود دیگر از کوچه عبور نمی‌کرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کج‌ومعوج که یک تیر از وسط آن می‌گذشت را کنده بودند، نداشت اما نمی‌دانست که حالا سال‌هاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمی‌شود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.

از مژگان شعبانی

دیر رسیده بود، داروخانه بسته‌شده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانی‌اش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبه‌ی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گوینده‌ی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانی‌تون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…

از سپهر سهرابی

نسل ما، نسل خوشی‌های مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغ‌وحشی، خنديدن به چُست و چابك، همه‌ی اينا يه طرف، ولی هنوز نمي‌فهمم چطوری حاضر می‌شديم اين حجم از دودِ توی تونل رو ‌بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون سياهی بره و همه­چی رو دودی ببينيم.