از مژگان شعبانی
زن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آنموقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمیدانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکهی کوچک قهوه روی لبهاش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجرهی هواپیما به آن خیره مانده بود.