از مژگان شعبانی

زن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آن‌موقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمی‌دانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکه‌ی کوچک قهوه روی لبه‌اش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجره‌ی هواپیما به آن خیره مانده بود.

 

از حمید شهیری

نفس‌های آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک می‌شود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفس‌های آخرش را می‌کشید.

از حمید شهیری

ژولیده‌ام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمی‌کنم. وقتی سوار اتوبوس می‌شوم بازهم ژولیده‌ام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل می‌شوم. جوان از روی صندلی برمی‌خیزد و جایش را به من می‌دهد وقتی روی صندلی می‌نشینم دلم هری می‌ریزد تازه می‌فهمم پیر شده‌ام.

از حمید شهیری

تمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانه‌ی او انگار یخ زده بود. نمی‌توانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و  فردای آن روز  پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچ‌کس نلرزید.

از حمید شهیری

شهر پر شده بود از حفره‌های که ته آن‌ها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفره‌ها می‌کردند تا انتهای آن‌ها را پیدا کنند. شهردار بی‌وقفه دیوارهای شهر را جلوتر می‌کشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفره‌ها پشت دیوارها از نظر مخفی می‌ماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آن‌ها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.

از حمید شهیری

پشت چراغ‌قرمز هر چقدر پسرک دست‌فروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجه‌ای نکرد. داغی هوا و التماس‌های پسرک از خود بیخودش کرده بود. بی‌توجه به ثانیه‌شمارِ چراغ‌قرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سال‌ها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.

از مژگان شعبانی

همیشه با خودم فکر می‌کردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچ‌کدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که به‌خاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سال‌هاست من را ترک کرده است.

از حمید شهیری

تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچ‌کس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانه‌ها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروس‌های داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانه‌ها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروس‌ها نوشته بود. خودش می‌دانست که چیزی از او نمانده است و موریانه‌ها تمام او را خورده‌اند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.

از احمد رضا احمدوند

سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانه‌ی بی‌پروایی بود؛ زمانه‌ی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم می‌لرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانه‌ی تاریکی ابدی‌ست. نوری از کلبه‌ی چوبی می‌بینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، متصلم، متوسلم، دخیلم هنوز. در آرزوی گلستان شدن آتش نگاهش هستم. آن زمان که ماشه را چکاندم، دلم را به نگاه گرمش سپردم. نیستم، روی خاکم، نگاهش سرد و سوزان است، سوختم. من در آتش نگاهش سوختم. با نگاهش ریشه‌ام را زد.