وقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف کند، که در شلوغی خیابان گم شده بود.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrحالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrوقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف کند، که در شلوغی خیابان گم شده بود.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrجوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
از احمدرضا احمدوند
/در داستانک/توسط nasknashrامیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. میخواستم به او نزدیک شوم و او را میان دستانم بگیرم؛ اما از این بلای عالمگیر که در وجود من است، میترسم. کمی بعد نرمی صورتش را احساس کردم. او من را در آغوش گرفته بود. امیدوار شدم.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrدر روزهای قرنطینه تنها در صفها احساس امنیت میکنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمیزنند.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrعزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفستنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچکس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه کردیم. تنهای تنها. درست مثل غروب سیزدهبهدرِ هرسال، که همه دوباره تنها میشدیم.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrتنها همان چندلحظه که آوازهخوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازهخوان سکوت کرده بود و او حالا حرفهای جماعت را میشنید باورش نمیشد که از حنجرهی آدمها جز آواز چنین سخنهایی نیز بیرون بیاید
متوهم شده بود. از گوشهایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او داده بود. دروغ میشنید، دروغ.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrیوسف بارعام داده بود تا خوابها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستونهای کاخها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خوابهایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.
از احمدرضا احمدوند
/در داستانک/توسط nasknashrحسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که میخوابیم. هربار که میگویم خواب، از خنده ریسه میروم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمیبینم. خواب و رویا را باهم در بیداری میبینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفتهام و دستانم را به دورش حلقه زدهام. سیمین هم مدام خواب و بیدار میشود. میدانم که تنها من اینگونه نیستم. حسی در ما وجود ندارد. مثل زمانی که میخوابیم. کاملاً بیحس و کاملاً هوشیاریم. هوشیار اما منفعل. خواب را از چشمانمان ربودهاند و هرروز برایمان خواب جدیدی میبینند. خسته شدهام اما هنوز رویا داریم. فعلا رویا هست، اما خواب نیست.