قاب خیالم را میبرم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک میجوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتادهام
در برزخ زمان
و خمیده شدهام، از کرنش.
استکانهای ملّای هیئت را شستهام
چه بویی میدهد طمع گس چای شاه
من مردهام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پارهای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من میخواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستارهای چشمک نمیزند
برف نمیبارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شدهام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تبدار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا میمانم
که هنوز رنگ مرگ میزند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار
من از شوکران سکوت گذشتهام
در هیاهوی زمانِ بیخرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم مینوازد
طبلهای تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شدهاند
نطفههایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددانهایشان، خیسیِ شهوت را خشک میکند
و
مدام در هوا، سفیر مادیانهای سیاه چشم غبار میپراکند
خالیام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی
بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچمهای بتها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریشدار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
میخواهم امی باشم
امی
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrقاب خیالم را میبرم
بر دیوار دلتنگی الصاق کنم
دلم پاک میجوشد
مثال سیر و سرکه
پرچمی فروافتادهام
در برزخ زمان
و خمیده شدهام، از کرنش.
استکانهای ملّای هیئت را شستهام
چه بویی میدهد طمع گس چای شاه
من مردهام از خیال شوم انتقام
بگذار بگذریم از ورق پارهای پوچ
که مرگ سهراب را از قبل سروده بود
من میخواهم مثل سالیان دراز بخوابم
ستارهای چشمک نمیزند
برف نمیبارد
از فریب آغشته به امرِ حی علی الفلاح
و نهی شدهام از خیر العمل
من به پژواک تورات
به ودا
به انجیل
به تن تبدار کودکی خفته به گور
به فریادهای مصلا میمانم
که هنوز رنگ مرگ میزند بر دنیا
تو برو ما خواهیم مرد
تو نمان
صورت خدا زخمی شده است
تو نبار
تو نبار
من از شوکران سکوت گذشتهام
در هیاهوی زمانِ بیخرج و مواجبی
ناقوس مرگ برایم مینوازد
طبلهای تو خالی
هوای ذهن را پر کرده است
بکوبید بکوبید
اساطیر بر بالای بلندی زمین
پاانداز خدایانِ شوم شدهاند
نطفههایشان پر از اوراد سیاهی است
اسفنددانهایشان، خیسیِ شهوت را خشک میکند
و
مدام در هوا، سفیر مادیانهای سیاه چشم غبار میپراکند
خالیام، خالی
دیگر داغ درفشی بر تنم نیست
که همه جان و تن، داغ است
بگذار امی باشم امی
بگذار خدایانم در سریر خویش
در فراسوی زمان آسوده باشند
بگذار روسپیان بهشت غرق در بوسه باشند
بگذار سیاووش در خون غلطیده باشد
بگذار سودابه ز آتش گذشته باشد
بگذار تازیان بیایند
بگذار پرچمهای بتها استوار
بگذار در خون غلطیده باشم
نه سوگندی بر قلم است
نه جسمی کلمه
هجوم وهم
هجوم پهلوانان ریشدار
هجوم واژه
هجوم خاکستری
بال راست جبرئیل هم زخمی شده است
میخواهم امی باشم
امی
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrزن داخل فنجان را نگاه کرد و گفت: «جدایی داری و سفر.» آنموقع نه از چمدان خبر داشت، نه از بلیطِ توی جیب کتِ مرد؛ حتی نمیدانست که این آخرین قرارشان است. وقتی فنجان را شست یک لکهی کوچک قهوه روی لبهاش جا ماند. نقشی شبیه به یک تکه ابر. درست شبیه به همان ابری که مرد از پنجرهی هواپیما به آن خیره مانده بود.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrنفسهای آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک میشود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفسهای آخرش را میکشید.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrژولیدهام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمیکنم. وقتی سوار اتوبوس میشوم بازهم ژولیدهام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل میشوم. جوان از روی صندلی برمیخیزد و جایش را به من میدهد وقتی روی صندلی مینشینم دلم هری میریزد تازه میفهمم پیر شدهام.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrتمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrشهر پر شده بود از حفرههای که ته آنها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفرهها میکردند تا انتهای آنها را پیدا کنند. شهردار بیوقفه دیوارهای شهر را جلوتر میکشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفرهها پشت دیوارها از نظر مخفی میماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آنها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrپشت چراغقرمز هر چقدر پسرک دستفروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجهای نکرد. داغی هوا و التماسهای پسرک از خود بیخودش کرده بود. بیتوجه به ثانیهشمارِ چراغقرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سالها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrهمیشه با خودم فکر میکردم که کدامیک زودتر فراموش خواهد کرد؛ آن کسی که دیگری را ترک کرده است، یا آن که ترک شده؟! برای من که فرقی نداشت. من هیچکدامتان را فراموش نکردم؛ نه تو را که بهخاطر او ترکت کردم و نه او را، که حالا سالهاست من را ترک کرده است.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrتنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. او تاریخ قومش را از سینه جدا کرده بود و با آنکه آلزایمر داشت، روی پاپیروسها نوشته بود. خودش میدانست که چیزی از او نمانده است و موریانهها تمام او را خوردهاند. پرستاران خانه را جستجو کردند و او را نیافتند.