از حمید شهیری

تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچ‌کس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانه‌ها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروس‌های داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانه‌ها در امان. […]

از احمد رضا احمدوند

سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانه‌ی بی‌پروایی بود؛ زمانه‌ی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم می‌لرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانه‌ی تاریکی ابدی‌ست. نوری از کلبه‌ی چوبی می‌بینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، […]

از مژگان شعبانی

وقتی از در خانه‌ی مشترکمان رد شدم هیچ خاطره‌ی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجره‌ی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی می‌توانست خودِ تو باشد.