تنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. […]
سرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانهی بیپروایی بود؛ زمانهی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم میلرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانهی تاریکی ابدیست. نوری از کلبهی چوبی میبینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، […]
وقتی از در خانهی مشترکمان رد شدم هیچ خاطرهی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجرهی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی میتوانست خودِ تو باشد.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrتنها خودش باور داشت که آلزایمر ندارد. گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود، حتی وقتی آمبولانس آمد تا او را ببرد. قبایش را روی جارختی آویزان کرد؛ باور داشت این قبا به کار کسی خواهد آمد موریانهها تمام تنش را خورده بودند. تنها پاپیروسهای داخل جیب قبا سالم بودند و از هجوم موریانهها در امان. […]
از احمد رضا احمدوند
/در داستانک/توسط nasknashrسرد بود اما نگاهش شبیه تو گرم بود. زمانه، زمانهی بیپروایی بود؛ زمانهی غفلت. غفلت کردم. بند بند وجودم میلرزید وقتی ماشه را چکاندم. حالا آسمان در آستانهی تاریکی ابدیست. نوری از کلبهی چوبی میبینم، هنوز آنجاست. منتظر است تا شکستن گردن من را ببیند؛ تا قبل از طلوع آفتاب، غروبم را ببیند. آویزانم هنوز، […]
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrوقتی از در خانهی مشترکمان رد شدم هیچ خاطرهی خوبی به یادم نیامد. هیچ احساس خاصی نداشتم. حتی از اینکه دیگر آن کلید قدیمی در کیفم نیست خوشحال شدم. مردی از پنجرهی خانه به من خیره شده بود. یک غریبه؛ آنقدر غریبه که حتی میتوانست خودِ تو باشد.