از مژگان شعبانی
دیر رسیده بود، داروخانه بستهشده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانیاش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبهی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گویندهی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانیتون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.