از حمید شهیری
دنبال کشیش میگشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حسابوکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمیخواست از مسیح بشنود. سالها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر میشود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمیآید؟ چرا برف نمیبارد تا همهجا سفید شود. لب که گشود همهی سنگفرشهای کلیسا سرخ شد و گیوتین یکباره پایین آمد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.