از مژگان شعبانی
عزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفستنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچکس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه کردیم. تنهای تنها. درست مثل غروب سیزدهبهدرِ هرسال، که همه دوباره تنها میشدیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.