از حمید شهیریاردیبهشت 21, 1399/در داستانک/توسط nasknashrتمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید. https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png 0 0 nasknashr https://naskpub.ir/wp-content/uploads/2020/02/nask-logo-png-300x138.png nasknashr2020-05-10 16:25:312020-05-10 16:25:31از حمید شهیری
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.