از حمید شهیری
شهر پر شده بود از حفرههای که ته آنها معلوم نبود. مردم هر روز سرشان را داخل این حفرهها میکردند تا انتهای آنها را پیدا کنند. شهردار بیوقفه دیوارهای شهر را جلوتر میکشید. دیگر از آن شهر بزرگ خبری نبود و قلمروی شهر با چشم قابل رویت بود و مدام حفرهها پشت دیوارها از نظر مخفی میماندند. تنها یک حفره باقی مانده بود و جماعت شهر دور آن حلقه زده بودند. دیوارها آنها را به درون حفره بزرگ ریختند. شهر حالا یک زندان کوچک شده بود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.