از حمید شهیری
پشت چراغقرمز هر چقدر پسرک دستفروش التماسش کرد تا یک فال گردو بخرد به او توجهای نکرد. داغی هوا و التماسهای پسرک از خود بیخودش کرده بود. بیتوجه به ثانیهشمارِ چراغقرمز از تقاطع رد شد. از گردو متنفر بود. پدرش برای چیدن گردو از درخت افتاده بود. سالها پیش او از پدرش خواسته بود گردو بچیند. آن روزها تابستان بود و هوا داغ بود، داغ داغ.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.