از احمدرضا احمدوند
حسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که میخوابیم. هربار که میگویم خواب، از خنده ریسه میروم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمیبینم. خواب و رویا را باهم در بیداری میبینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفتهام و دستانم را به دورش حلقه زدهام. سیمین هم مدام خواب و بیدار میشود. میدانم که تنها من اینگونه نیستم. حسی در ما وجود ندارد. مثل زمانی که میخوابیم. کاملاً بیحس و کاملاً هوشیاریم. هوشیار اما منفعل. خواب را از چشمانمان ربودهاند و هرروز برایمان خواب جدیدی میبینند. خسته شدهام اما هنوز رویا داریم. فعلا رویا هست، اما خواب نیست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.