از سارا رحمانی نهوجی

سال‌ها بود دیگر از کوچه عبور نمی‌کرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کج‌ومعوج که یک تیر از وسط آن می‌گذشت را کنده بودند، نداشت اما نمی‌دانست که حالا سال‌هاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمی‌شود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.

از مژگان شعبانی

دیر رسیده بود، داروخانه بسته‌شده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانی‌اش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبه‌ی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گوینده‌ی رادیو با لحنی مصنوعی گفت: «عصر بسیار زیبای تابستانی‌تون به خیروخوشی… هر جا که هستید امیدوارم که تا این لحظه، روز خوبی رو گذرونده باشید…

از سپهر سهرابی

نسل ما، نسل خوشی‌های مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغ‌وحشی، خنديدن به چُست و چابك، همه‌ی اينا يه طرف، ولی هنوز نمي‌فهمم چطوری حاضر می‌شديم اين حجم از دودِ توی تونل رو ‌بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون سياهی بره و همه­چی رو دودی ببينيم.

از حمید شهیری

 

دنبال کشیش می‌گشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حساب‌وکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمی‌خواست از مسیح بشنود. سال‌ها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر می‌شود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمی‌آید؟ چرا برف نمی‌بارد تا همه‌جا سفید شود. لب که گشود همه‌ی سنگفرش‌های کلیسا سرخ شد و گیوتین یک‌باره پایین آمد.