از مژگان شعبانی

عزیز دوست داشت که همیشه دورش شلوغ باشد. دوست داشت همگی هرسال، عید را آنجا باشیم. بهار که آمد، عزیز رفت. نه تب داشت، نه نفس‌تنگی؛ حتی سرفه هم نکرد. فقط عمر گرانش تمام شده بود. هیچ‌کس سر خاک نرفت. نه مسجد گرفتیم، نه به مردم نهار دادیم. عزیز تنها مُرد و ما تنها گریه […]

از حمید شهیری

تنها همان چندلحظه که آوازه‌خوان او را به وجد درآورده بود از شنیدن لذت برد. آوازه‌خوان سکوت کرده بود و او حالا حرف‌های جماعت را می‌شنید باورش نمی‌شد که از حنجره‌ی آدم‌ها جز آواز چنین سخن‌هایی نیز بیرون بیاید متوهم شده بود. از گوش‌هایش خون سرازیر شد. سلیمان اذن شنیدن صدای آدمیان را به او […]

از حمید شهیری

یوسف بارعام داده بود تا خواب‌ها تعبیر کند. نوبت به من که رسید برایش آنچه در خواب دیده بودم را گفتم. وحشت کرد و از میان دیوارها گذشت. ستون‌های کاخ‌ها فروریختند و آسمان سیاه گشت. خواب‌هایم رنگ خرافات به خود گرفته بود.