از حمید شهیری

جوان بود. به خدمت زیر پرچم مام‌وطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز می‌گشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.

از احمدرضا احمدوند

امیدی ندارم. ریه‌ام پر از خون‌مردگی  شده است. می‌ترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی می‌شدم. سیاه و کبود می‌شد اما چیزی نمی‌گفت. حالا پشت شیشه‌ی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کرده‌ام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمی‌دارم. او به من نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد. به سمتش می‌روم. […]

از حمید شهیری

در روزهای قرنطینه تنها در صف‌ها احساس امنیت می‌کنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمی‌زنند.