جوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
امیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. […]
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrجوان بود. به خدمت زیر پرچم ماموطن خوانده بودنش. تا مرد شود در جنگ و اسطوره شود. وقتی از جنگ باز میگشت نه جوان بود و نه مرد شده بود. او حالا یک هیولا بود و سربازان او را به بند کشیده بودند.
از احمدرضا احمدوند
/در داستانک/توسط nasknashrامیدی ندارم. ریهام پر از خونمردگی شده است. میترسم باز هم به او آسیب بزنم؛ مثل وقتی که موجی میشدم. سیاه و کبود میشد اما چیزی نمیگفت. حالا پشت شیشهی اتاقک ایزوله ایستاده. از ندیدنش، تب کردهام. ماسک اکسیژن را از روی دهانم برمیدارم. او به من نگاه میکند و اشک میریزد. به سمتش میروم. […]
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrدر روزهای قرنطینه تنها در صفها احساس امنیت میکنم. دیگر خیالم راحت است. جیبم را نمیزنند.