وقتی میرفتم تازه بولدوزرها به جان خانهی پیرمرد افتاده بودند. وقتی برگشتم بهجای آن خانه حیاطدار، بهجای آن حوض کاشیکاریشده، برجی روبهروی آپارتمان ما سبز شده بود. باران میآمد و دلم بدجوری گرفته بود. دیگر نمیتوانستم کوههای پر از برف را ببینم.
حالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
وقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف […]
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrوقتی میرفتم تازه بولدوزرها به جان خانهی پیرمرد افتاده بودند. وقتی برگشتم بهجای آن خانه حیاطدار، بهجای آن حوض کاشیکاریشده، برجی روبهروی آپارتمان ما سبز شده بود. باران میآمد و دلم بدجوری گرفته بود. دیگر نمیتوانستم کوههای پر از برف را ببینم.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrحالم آنقدر خراب است که نمیتوانم از تخت پایین بیایم. این آبزیپو هم از گلوم پایین نمیرود. اگر مادر اینجا بود، به دادم میرسید. او از خانهی سالمندان هم رفته است. از کجا باید سراغش را بگیرم؟ حالم خراب است، خراب.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrوقتی تلویزیون آمار فوتشدههای امروز را اعلام کرد، خبر مرگِ آقاجون بین یکصد و چند مرگ دیگر، گم شد. مهم نیست که او اول لیست خوابیده یا آخرش. مهم این است که خودش همیشه دوست داشت توی مهمانیها، وسط مجلس بنشیند. گل بگوید و گل بشنود و هربار آخر شب، خاطرهی آن روزی را تعریف […]