از احمد رضا احمدوند

سوار بر اسب شدم. تاختم. در این فکر بودم که چگونه به او بگویم که کارزان را کشته‌اند. خونش هنوز روی دستانم بود. همچنان می‌تاختم. به هرسو که نگاه می‌کردم چهره‌ی کارزان را می‌دیدم. از دور آن‌ها را دیدم. به آن‌ها که رسیدم همه بدون حرکت ایستاده بودند. نماز می‌خواندند، نماز میّت.

از حمید شهیری

برای تماشای برگ‌ریزان به خیابان پر چنار رفته بودند و محو تماشای برگ‌های افتاده بر زمین بودند و صدای خش‌خش برگ‌ها که آن‌ها را لگد می‌کردند، حالشان را خوب می‌کرد. وقتی بازمی‌گشت تنها بود. رد سرخ خون روی برگ‌ها سر می‌خورد و تا انتهای خیابان پر چنار می‌رفت. به همه‌جا سرکشید و پرس‌وجو کرد، اما […]

از سارا رحمانی نهوجی

چند وقتي می‌شود كه سرما خورده‌ام. همه به اين باور رسيده‌اند. حتي دكترها، اما هيچ‌كس نمي‌داند اين سرماست كه تنه‌اش به تنه‌ام برخورد كرده. نمی‌دانم شايد قسمتی از قطب شمال را در دست راست و قطب جنوب را در دست چپ گرفته‌ام اما چه سرمای سختی است در اوایل مرداد.