نفسهای آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک میشود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفسهای آخرش را میکشید.
ژولیدهام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمیکنم. وقتی سوار اتوبوس میشوم بازهم ژولیدهام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل میشوم. جوان از روی صندلی برمیخیزد و جایش را به من میدهد وقتی روی صندلی مینشینم دلم هری میریزد تازه میفهمم پیر شدهام.
تمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrنفسهای آخرش بود. دوست داشت یکبار دیگر آسمان را ببیند . پیرمرد ویلچر را به سمت الاچیق راند. زن به آسمان خیره شد، طوری که نفهمید پیرمرد به داخل خانه رفت. هواپیما را دید که به خانه نزدیک میشود. خانه در آتش سوخت. پیرزن هنوز نفسهای آخرش را میکشید.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrژولیدهام، مدتی است که حتی به آینه نگاه نمیکنم. وقتی سوار اتوبوس میشوم بازهم ژولیدهام با هر حرکت اتوبوس به سمتی متمایل میشوم. جوان از روی صندلی برمیخیزد و جایش را به من میدهد وقتی روی صندلی مینشینم دلم هری میریزد تازه میفهمم پیر شدهام.
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrتمام وجودش به لرزه در آمده بود. انگشت نشانهی او انگار یخ زده بود. نمیتوانست ماشه را بچکاند. از دستور تمرد کرد. ظهر همان روز دادگاهی شد و فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب تیرباران؛ آن روز دست هیچکس نلرزید.