نسل ما، نسل خوشیهای مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغوحشی، خنديدن به چُست و چابك، همهی اينا يه طرف، ولی هنوز نميفهمم چطوری حاضر میشديم اين حجم از دودِ توی تونل رو بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون […]
دنبال کشیش میگشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حسابوکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمیخواست از مسیح بشنود. سالها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر میشود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمیآید؟ چرا برف نمیبارد […]
از سپهر سهرابی
/در داستانک/توسط nasknashrنسل ما، نسل خوشیهای مسخره بود: قِل دادن كپسول گاز با كَف پا تو كوچه، پيدا كردن الاغ تو بيسكوييت باغوحشی، خنديدن به چُست و چابك، همهی اينا يه طرف، ولی هنوز نميفهمم چطوری حاضر میشديم اين حجم از دودِ توی تونل رو بخوريم تا يه جيغِ بلند بزنيم، يه جيغِ بلند كه بعدش چشمامون […]
از حمید شهیری
/در داستانک/توسط nasknashrدنبال کشیش میگشت. آرام و قرار نداشت. ذهنش پر بود از سؤال. به حسابوکتاب آن دنیا، کاری نداشت، حتی نمیخواست از مسیح بشنود. سالها پیش کشیش به او گفته بود که پاییز طلایی است. آمده بود بپرسد چرا پاییز امسال سرخ است؟ مگر میشود پاییز سیاه باشد و چرا زمستان نمیآید؟ چرا برف نمیبارد […]