همه داشتند فوتبال تماشا میکردند بهجز او که حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست سریال تماشا کند و یا یک برنامهی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای […]
سالها بود دیگر از کوچه عبور نمیکرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کجومعوج که یک تیر از وسط آن میگذشت را کنده بودند، نداشت اما نمیدانست که حالا سالهاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمیشود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.
دیر رسیده بود، داروخانه بستهشده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانیاش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبهی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گویندهی […]
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrهمه داشتند فوتبال تماشا میکردند بهجز او که حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست سریال تماشا کند و یا یک برنامهی آشپزی ببیند. با خودش فکر کرد شاید بهتر است کیک درست کند تا این روز کسل را شیرین کند. وقتی همزن برقی را روشن کرد، همه سرشان را چرخاندند تا ببینند که این صدای […]
از سارا رحمانی نهوجی
/در داستانک/توسط nasknashrسالها بود دیگر از کوچه عبور نمیکرد. طاقت دیدن آن درخت که رویش اولِ اسمشان و یک قلب کجومعوج که یک تیر از وسط آن میگذشت را کنده بودند، نداشت اما نمیدانست که حالا سالهاست جای آن درخت را یک تیر سیمانی گرفته است که نمیشود پایش عهد و پیمان بست و رویش قلب کشید.
از مژگان شعبانی
/در داستانک/توسط nasknashrدیر رسیده بود، داروخانه بستهشده بود. نسخه را در دستش مچاله کرد و در جیب شلوارش گذاشت. تمام تنش عرق کرده بود و آفتاب، پوست پیشانیاش را سوزانده بود. دیگر نای ایستادن در اتوبوس را نداشت. دستش را برای تاکسی زردرنگ بلند کرد. سرش را به لبهی شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. گویندهی […]