از احمدرضا احمدوند

حسی در من وجود ندارد. مثل زمانی است که می‌خوابیم. هربار که می‌گویم خواب، از خنده ریسه می‌روم. خواب کجا بود؟ عین بیداری است. سرم روی بالش است و چشمانم باز. با این وضعیت خواب هم نمی‌بینم. خواب و رویا را باهم در بیداری می‌بینم. تنها نیستم، سیمین را در آغوش گرفته‌ام و دستانم را […]

از احمدرضا احمدوند

امنیت. بی‌خوفی. این روزها سَروَر بارها این جمله را تکرار می‌کند «برو در خیابان‌ها، آرام می‌شوی.» رفته‌ام. ناآرام‌تر از قبل است؛ اصلا جای من نیست، آرام نمی‌شوم. تقدسِ واژه‌ی امنیت شکسته‌شده است، وقتی همیشه خوف دارم. خوف از آرزو شدن نفس. نفسم. به سرور می‌گویم: «این روزها هرگز آرام نمی‌شویم، می‌میریم، از خوف.»

از حمید شهیری

چراغ‌های قرمز شهر سال‌هاست مبتلا به دروغگوی شدند. اگه فرشته‌ی مهربون اون‌ها را تنبیه کنه شهر پر می‌شه از دماغ‌های قرمز و سبز و زرد؛ اما شرط می‌بندم که دماغ‌های قرمز اون‌قدر دراز بشن که بشه به‌عنوان کالای‌فرهنگی صادرشون کرد و ما کشوری می‌شیم که دیگه نمی‌خواد نفت صادر کنه. کافیه یه عزم ملی پیدا […]