توضیحات
نوجوانان شهر یکی بعد از دیگری ناپدید میشوند. پلیس راه به جایی نبرده بود. مه غلیظ روی شهر چمبره بسته و با هیچ بادی از بین نمیرفت. خانوادههای دل نگران بعد از چند روز نوجوانانشان را از یاد میبردند. نازنین خودش را طعمه کرد تا شاید بتواند برادر دوقلویش «نادر» را پیدا کند. نادر هیچ جا نبود. نازنین با ترس در دل تاریکی به پیش رفت. چراغ قوه در دستش میلرزید. آن را روی هیولا گرفت. الکترودها به سر مرد وصل بودند. صدای نفسهای مرد دهلیز را پر کرده بود. نازنین در حالی که آب دهانش را به سختی فرو میداد به هیکل هیولا خیره ماند. بالا تنه مرد کاملا برهنه بود. از میان شانههای پهن مرد چیزی بیرون زده بود. باورش سخت بود. دو مار از میان شانههای پهن مرد بیرون زده بود. مارها روی سینه بهم رسیده و چنبره زده بودند.
توان حرکت از او گرفته شده و چشمانش چیزی را که در مقابلش بود را نمیتوانست باور کند.
دو مار بیرون زده از شانههای یک مرد.
مردی با مارهای روی شانه
چیزی که نازنین مقابل خود میدید در حقیقت… ضحاک بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.